ج-تفکر قرون وسطى
دل مشغولى اصلى این دوره، الهیات است که تحت تأثیر دو فیلسوف یونانى، یعنى:افلاطون و ارسطو قرار دارد.در الهیات، خداشناسى مدنظر است.لذا لازم بود معرفت به طور کلى و معرفت به خدا به طور خاص ممکن تلقّى شود و شکاکیت انکار گردد.از سوى دیگر، نزاع بر سر«کلیات»از عمده اختلافات جدّى این دوره است.در باب کلیات با سه نظریه مواجه مىشویم:
یک:تئورى واقعگروى
سنت اگوستین(Saint Augustin)(354-430 م) که بشیتر از افلوطین متأثر بود، (۳۰) معتقد بود که هر گاه اندام حسّى بدن تحریک شوند، تأثّرى در آن پدید مىآید.در این هنگام است که روح ادراکى تولید مىکند.روح داراى مفاهیمى است که اولا به صور تعلق مىگیرند، ثانیا قانونهاى طبقهبندى شده تأثّراتند.افکار، صورى در ذهن خدایند.لذا امور کلى، وجود واقعى در ذهن خدا دارند و همه معرفتها، حتّى معرفت حسّى، مستلزم معرفت به خداست.
توماس آکویناس(Saint Thomas Apuinas) (1225-1274 م)با احیاء سنّت ارسطویى، «کلّى» را عملکرد ذهن دانست. (۳۱) آنگاه که حواس به سبب عاملى تحریک گردند، روح از قوّه به فعلیت رسیده، نخست صورت حسّى و بدنبال آن صور خیالى و عقلى پدید مىآیند.بدین گونه که عقل فعّال از صور خیالى، صور کلّى را انتزاع کرده و عقل منفعل آن را قبول مىکند.مفهوم کلّى، مفهوم ذهنى صرف نیست، بلکه از جنبه هاى مشترک افراد خارجى به دست آمده است.او تمام معرفتها را به حسّ ارجاع داد.از این رو او را بنیانگذار نوعى«رئالیسم تجربهگروانه»تلقّى کردهاند.
دو:تئورى مفهومگروى
در این نظریه، کلى مفهومى است که صرفا عملکرد ذهن است.کلى، وجودى عینى خواه به شکل افلاطونى، یا به صورت ارسطویى ندارد.از سوى دیگر، صرف«تسمیه»هم نیست، بلکه مفهومى است که تنها در ذهن جا دارد.این نظریه از سوى پیرآبلارد(Peter Ablard)(1079-1142 م) اظهار شد. (۳۲)
سه:تئورى نامگروى
این نظریه منسوب به ویلیام اکام)William Ockham((354-430 م)است.او قائل شد که اساسا مفهوم کلى واقعیتى در خارج و ذهن ندارد. پس مفاهیمى نظیر انسان، درخت و حیوان، فقط یک سلسله رموز و علائماند.مثلا در معادله )a+b( a+b+2abفقطaوbعلامت کمیّتى خاصّند.اکام در مواردى دیگر، اشاره مىکند که کلى وجود ذهنى دارد و نوعى اقتصاد در فکر است.
او در بابمعرفت جزئى اظهار داشت، ذهن فهمى از جزئى از راه شهود مستقیم دارد.شهودها یکسان نیستند؛مثلا اگر متعلّق آن امر حاضر باشد، شهود واضح و اگر به گذشته مربوط باشد، شهود مبهم خواهد بود.حسّ در فلسفه او، نقش عمدهاى دارد.لذا بر طبق«استره اکام»تنها امورى موجوداند که یا محسوس باشند، و یا از آثار و خواص محسوس به شمار روند.بر این اساس، بسیارى از موجودات را از صحنه هستى حذف مىکند.
د-عقلگروى
عوامل متعددى از جمله پیدایش و رشد علوم تجربى، موجب شکاکیت، به خصوص در علوم دینى شد.
شکاکیت مرحله دوم زمینه را مساعد ساخته بود.در چنین شرایطى بود که تحت تأثیر افکار افلاطون، مسلک«اصالت عقل»پدید آمد.در این مسلک، با پذیرش کم و بیش تجربه بر مفاهیم عقلى و فطرى تأکید شد.دکارت)Rene Descartes((1596-1650 م)از جمله این افراد بود که راه حل را در سیستماتیک کردن معرفت، به شکل هندسى و بر اساس اصولى واضح، یافت. او فلسفه خود را از شک آغاز کرد، (۳۳) شکّى دستورى و ممرّ که بعد از گذار از دوازده مرحله به یقین مىرسد. (۳۴) «اصل کوژیتو»که زیر بناى فلسفه او را تشکیل مىدهد، بیان مىداشت که اگر در همه چیز شک کنم، در شک خود نمىتوانم شک کرد؛و چون شک نوعى فکر است، پس فکر کنندهاى باید وجودداشته باشد.لذا گفت:شک مىکنم، پس هستم.(cogito ergo sum)
او در خود چهار حالت ارادیّات، انفعالیّات، تصورات و تصدیقات را از یکدیگر تمییز داد.صدق و کذب در ارادیّات، انفعالیات و تصورات راه ندارد، پس تنها در حکم است که خطا و صواب روى مىدهد.از سوى دیگر، تصورات را سه دسته کرد: فطریات، مجعولات و خارجیات.قسم اخیر، تصوراتى است که از طریق حواس به ذهن مىآید، ولى مطابقت آنها با خارج قابل احراز نیست.مجعولات با تجزیه یا ترکیب ذهنى به دست مىآید و در آنها نیروى تخیّل سهمى مؤثر دارد.لذا فطریات ارزشمند است.مفاهیم فطرى نظیر:خدا، نفس، امتداد و حرکت را خدا در درون نفس قرار داده است و از این روست که ضمان صدق دارند.دکارت از این طریق وجود خدا و نفس را اثبات کرد.
نکته دیگر اینکه او با تمایز میان کیفیات اولیه و ثانویه، قائل به صحت کیفیات اولیه، نظیر شکل و حرکت شد.کیفیات ثانویه که از راه حواس حاصل مىشوند، ضمانت صدق نداشته و تنها براى بقاء زندگى مفید خواهند بود.
عقلگرایى در اروپا یک جریان بود و با آراء مالبرانش(Malebranche)(1638-1715 م) ادامه یافت.این فیلسوف فرانسوى که از دکارت و آگوستین متأثر بود، قائل شد که ادراک به خروج نفس از بدن و نیز به صورت تمثل نیست، بلکه فقط علم به صور موجودات تعلق مىگیرد.این صور چون در ذات بارى وجود دارند، نفوس از راه ادراک ذات حق آن صور را ادراک مىکنند.در واقع علم، صفت خداست.ما خدا را که مىبینیم، صور همه اشیاء را دیدهایم.پس علم«رویت فى اللّه»است.البته نه به معناى رؤیت ظاهرى بلکه نوعى تعقل مىباشد.
از دیگر آراء او«اصالت علل موقعى» (occasionalism)است.او همانند دکارت، روح و بدن را دو جوهر متمایز مىدانست.هیچ جسمى در جسم دیگر و در غیر جسم و نیز هیچ غیر جسمى در غیر جسم و جسم تأثیر نمىکند.آنچه در خارج اتفاق مىافتد، فقط اقتران امور است. پس حرکت در خود جسم نیست، بلکه هر گاه گوى بیلیارد با گوى دوم مقارن شد، عمل خداست که در آن«موقع»گوى دوّم را به حرکت درمىآورد.لذا هر گاه اجسام مقارن نفس واقع شدند، خدا صورتى در ذهن ایجاد مىکند.پس قدرت و علم او حتى در ذهن هم نفوذ دارد.
آنچه اندیشه اسپینوزا(Spinoza)(1632- 1677 م)را جالب توجه کرد، این بود که او سعى داشت بین دو سنّت اصالت تسمیه و عقلگرائى افراطى را جمع کند.
دیدگاه او در باب«کلیات»از اکام و هابز(۱۵۸۸ -۱۶۷۹ م)متأثر بود.کلى تعبیرى است حاکى از تصورات جزئى که آنها ازتحریکات حواس به دست مىآیند.کلى حقیقت ندارد، بلکه فقط لفظى است با معنایى تاریک و مبهم.کلى تنها صور اجمالى است که چون انسان از داشتن صورتهاى تمام اشیاء عاجز است صورتى خیالى و صورتى مجمل ساخته، آن را کلى مىنامد.
اسپینوزا معرفت را در سه سطح ارزیابى کرد؛ کاملترین آنها«معرفت شهودى»است.این معرفت چون با معلوم منطبق است، یقینزاست و تحقق آن غایت فلسفه محسوب مىشود.سطح دوّم «معرفت عقلى»است که همچون معرفت شهودى خطاناپذیر است.«عقیده»سطح دیگر معرفت است که از تجربه حسى ناشى مىشود.لذا در معرض خطاست. این فلیسوف هلندى، به منظور تبیین تئورى حقیقت، تئورى وحدتانگارى را جایگزین تئورى دوگانهانگارى ساخت.بر این اسا، امور ذهنى و امور مادّى دو چیز نیستند، بلکه دو جنبه شىء واحدند.این دیدگاه که بیشتر با اشارات دیانت مسیحى حاصل آمد، قائل شد که جوهر فقط خداست.از این رو تمایز میان جواهر ذهنى و مادّى، تمایز میان دو صفت غیرمتناهى خداست.
اسپنوزا غایت معرفت را معرفت شهودى دانست که جهان را به عنوان کل منسجمى اعتبار مىکرد و همه چیز را در خدا مىدید.لذا او خدا را آغاز فلسفه خویش قرار داد.
لایپ نیتز(Leibenitz)(1646-1716 م)از دیگر اندیشمندان این مشرب است که به جوهر فرد معتقد شد. (۳۵) حقیقت واحد است، ولى کثرت موجودات نیز امرى موهوم نیست.لذا حقیقت واحد، به صورت اجزاء بسیار ریز درآمده و سراسر جهان از آن اجزاء ساخته شده است.این اجزاء بىبعد، امور عینى معقولند.بر خلاف دکارت، جهان بىروح نیست، بلکه از جواهر فرد که منشأ حیاتند تشکیل شده است.هر جوهر فرد واجد تمام جواهر دیگر است.پس هر یک منعکس کننده کل جهان بوده و خود عالمى صغیر است.
مناد دو خاصیّت ادراک و شوق دارد.شوق محرّک جوهر جهت وصول به کمال است. ادراک (۳۶) در منادگاه پنهان است و گاه آشکار. اولى ادراکى است ضعیف و دوّمى نظیر ادراکات روشنى است که در انسان و حیوان وجود دارد. مرحله سوم خاص انسان است، و ادراکى است بسیار روشن.
لایپ نیتز در باب منشأ حصول ادراک با ردّ نظریه«لوح سفید»، قائل شد که چون جوهر فرد واجد ادراکات جواهر دیگر است، پس ادراک دیگران از راه خودیابى جوهر فراهم مىشود.این نظریه، تفسیرى خاص از نگرش اصالت عقل است.
ه-تجربهگروى
فلسفه تجربى که خود عکسالعملى در برابر عقلگروى بود، به طور عام از تجربه آغاز کرد و مفاهیم فطرى را کنار نهاد.ذهن از قبل مفاهیمى را واجد نیست و هر چه دارد از احساس و تجربه است.این گرایش نمایندگان متعددى دارد که نمونههاى بارز آن عبارتند از:هابز(۱۵۸۸- ۱۶۷۹ م)، لاک(۱۶۳۲-۱۷۰۴ م)، بارکلى(۱۶۸۵- ۱۷۵۳ م)و هیوم(۱۷۱۱-۱۷۷۶ م).
لاک در اثر مهم فلسفى خود (۳۷) با ردّ تصورات فطرى نظریه«لوح سفید»را تبیین کرد.ذهن همانند لوح نانوشتهاى است که هیچ نقشى از روز نخست در آن حک نشده است، بلکه تردیجا از راه احساس صورى در ذهن انسان حاصل آمده و ذهن منفعل مىشود.احساس، چیزى جز داده حسّى و تأثر خارجى نیست و از همین جا، وى تئورى علّى را در باب احساس عرضه کرد.
ملاک حقیقت، مطابقت قضیّه با خارج است. اما چون مطابقت فرع تصور طرفین است و تصور خارج تنها از طریق تصورى دیگر میسور است، نمىتوان دلیلى کافى بر مطابقت ارائه داد.لاک مفهوم کلّى را از راه انتزاع و جداسازى جزئى از شرایط خاص آن ممکن دانست.این دیدگاه، مفهومگروانه است که لاک را تا حدّى به دکارت و دیگر خردگراها نزدیک مىکند.او نیز تقسیمات متعددى از معرفت ارائه داد که جالب توجه است.
هدف عمده بارکلى(Berkeley)دفاع از عقل سلیم و دیانت و مبارزه علیه شکاکیت بود.او سعى داشت تئورى لاک را پیراسته کند، بارکلى نخست با ردّ ثنویّت جسم-روح، قائل به وجود ذهنى شد. فرمول وجود، مساوى است با مدرک یا مدرک (esse is percipi)از ابتکارات اوست.مدرک عقل و نفس است و مدرک تصورات و معانى است که در ذهن داریم.جوهر، مجموعهایى از تصورات ذهنى است و چون ما راهى غیر از تصور به خارج نداریم، جهان مستقل از ذهن را نمىتوان اثبات کرد.او در پاسخ به این سؤال که اگر من نباشم، خورشید و ماه نیستند، مىگوید:اگر من مدرک نباشم، نفوس دیگرى هست که آنها را ادراک کند و اگر نفسى نبود، خدا آنها را ادراک مىکند.
منشأ تحقق تصورات، اراده انسان نیست، بلکه ذات دیگریست که آنها را در من ایجاد کرده است. این ذات همان خداست.بارکلى از اینجا نخست خدا، و سپس نفوس دیگر را اثبات کرد.او همچنین تقسیم کیفیات به اولیه و ثانویه را رد کرد و گفت:تمام کیفیات وابسته به ذهنند.
بارکلى یک متکلم تجربهگراست.او از لاک که قائل به منبعى غیر از حسّ(شهود و استدلال) براى معرفت بود، پا را فراتر نهاد و تمام عارف را به حسّ منتهى کرد.احساس، چون صرفا داده حسّى است، پس انفعال محض است.خطا منحصر به حکم است، پس دامن احساس از آن مبرّاست. او از این راه با شکاکیت به مبارزه برخاست.
بارکلى در باب حواس، تحقیقات مبسوطى انجام داد، ولى عاقبت نتوانست نقش ذهن را در احساس انکار کند.
بارکلى در زمینه کلیات به نحوى نومینالیست است.او ادلّه قائلین به کلى را رد کرد و گفت من به جرأت مىگویم که فاقد قوه انتزاع هستم و نمىتوانم مثلثى تصور کنم که نه متساوى الاضلاع باشد و نه متساوى الساقین و نه هیچ شکل دیگرى.
لاک(Locke)، تحقیقاتى در زمینه محدودیتهاى فهم بشر انجام داد و بارکلى مدّعى شد چیزى نیست که فهم ما به آن نائل نشود و این هر دو، بر تجربه تکیه اساسى کردند.امّا هیوم حسّ و تجربه را به عنوان تنها منبع فهم بشر اتخاذ کرد و به محدودیتهاى عمیق تجربه پى برد و نهایتا معرفتشناسى او راه به شکاکیت برد و او شک گرایى را تنها گرایشم عقول نسبت به معرفت دانست.
هیوم(Hume)از اینجا آغاز کرد که انسان تا چه اندازه توانایى دانش و معرفت دارد؟براى پاسخ به این پرسش اساسى، او روش تجربى را پیشنهاد کرد.
سنگ بناى معرفتشناسى هیوم تمایز میان تأثرات و تصورات است.تأثرات، ادراکات حسّى است که نشاط، قوّت و روشنى خاصى دارند. تصورات، خیال یا حافظهاند که از آن سر زندگى و نیرومندى برخوردار نیستند.هر تصورى تأثرى مطابق دارد و تصورات مرکب از تصورات بسیط تشکیل مىشوند.در واقع، هیوم به نوعى تحویل گروى در باب معرفت قائل است.چنانکه اصل سادهسازى در میان فلاسفه اروپایى اصلى رایج بود.
از جمله شاهکارهاى هیوم، توضیح خاص او از اصل علیت است.تصورات، پرانده نیستند و نوعظ نظم و ترتیب بین آنها برقرار است. ترتیب، بر اساس قواعدى است که عبارتند از مشابهت، مجاورت و علیّت.قاعده علیت، چیزى جز تداعى معانى نیست که از تأثرات حسّى ناشى شده است.ذهن، بر اساس عادت از تأثّرى به تأثر دیگرى منتقل مىشود؛ضرورت علّى هم چیزى جز همراهى ذهنى چند تأثر نیست.پس در واقع مفهوم علیّت به دو تأثرى که یک مقدم، مجاور و همیشه همراه با تأثر دیگر است، تقلیل مىیابد که این نیز نوعى تحویل و فروکاهش است. البته اشکالات فراوانى به نظریات هیوم، از جمله توسط«رید»وارد شده است، ولى روح این طرز تلقى باقى ماند.
هیوم در باب معرفت به جهان خارج با تقسیم باورها به باورهاى عوامانه و باورهاى نظام فلسفى معتقد شد که عوام باور دارند ادراکات آنها منشأ خارجى دارد و من هم به طور طبیعى آن را قبول دارم، ولى با تحلیل فلسفى نمىتوان توجیهى بر این باور ارائه کرد.البته پیداست که نتیجه طبیعى چنین سخنى، نوعى شکاکیت است.
امر کلى از نظر او، واقعیت ندارد و آن را بر اساس نظریه تداع معانى مىتوان توجیه کرد.او مىگوید:ذهن در خلال فرایند تداعى معانى و بر اساس عادت و استعداد قلبى از تأثرى جزئى به تأثرى دیگر و از آن به تأثر جزئى سوم و همچنین تا…منتقل مىشود.در این هنگام، یک لفظ را بر همه آنها اطلاق مىکنیم؛لذا کلى جمع امور جزئى تداعى شده است.
خلاصه آنکه هیوم، علم را تجربههاى گذشته دانست و آن را محدود به محسوسات کرد و معتقد شد که پیشبینى علوم جز این نیست که یاد گذشتهها را به آینده باز مىگردانند.نهایتا باید گفت، هیوم به عنوان یک نقّاد فلسفه، پایههاى جزمگرایى را متزلزل ساخت و در عقائد راسخ فیلسوفان تشکیک کرد و شکاکیت مرحله سوم را براى غرب به ارمغان آورد.
و-کانت(۱۷۲۴-۱۸۰۴ م)
عقلگرایى قرن هفدهم و تجربهگرایى انگلیس، به دست این فیلسوف شهیر آلمانى به یکدیگر پیوند خورد.او از ذهن شناسى شروع کرد تا به جهان شناسى برسد، ولى به آن هدف نرسید.زیرا ذهن را وسیله خوبى براى شناسایى نیافت.لذا گفتهاند:
نظامهاى فلسفى قبل از او همه هستى شناسانهاند، ولى نظامهاى فلسفى بعد از او شناخت شناسانه شدهاند.از اینرو است که فلسفه او را فلسفه نقدى گویند.
به طور مختصر مىتوان گفت که کانت در محدوده عقل نظرى احکام را به دو قسم تحلیلى و ترکیبى و سپس به پیشینى و پسینى تقسیم کرد. بنابراین چهار قسم حکم به دست آمد:
۱-احکام تحلیلى پیشینى.
۲-احکام تحلیلى پسینى.
۳-احکام ترکیبى پیشینى.
۴-احکام ترکیبى پسینى.
کانت قسم دوم و هیوم قسم سوم را منکر شد. او تمام احکام علوم تجربى را از نوع احکام ترکیبى پسینى و منطق و ریاضیات را از نوع احکام ترکیبى پیشینى، و قضایایى را که محمول آنها از شکم موضوع به دست آید از نوع احکام تحلیلى پیشینى تلقّى کرد.
کانت براى ذهن محدودیت قائل شد.ذهن چهارده دهلیز دارد که عبارتند از:زمان و مکان و ۱۲ مقوله دیگر.زمان و مکان صور ادراکند و صور فهم یا فاهمه دوازده مقوله مىباشد که عبارتند از:
کمیّت، کیفیت، نسبت و جهت، و هر یک از اینها خود سه قسم فرعى خواهند داشت.او مقولات را مربوط به ساختمان ذهن دانست بنابراین، اگر انسان این ساختمان ذهنى خاص را نداشت، چه بسا علوم او به صورت دیگرى بود.
کانت فلسفههاى قبل از خود را، فلسفههاى آینهاى دانست.زیرا آنها ذهن را مانند آینهاى مىدانستند که واقعیات را آنگونه که هستند نشان مىدهد.ولى فلسفه خود را فلسفه عینکى نامید. زیرا ذهن نزد او مانند عینک است که خود نیز رنگ دارد و مجموع دو رنگ خارج و عینک، علم ما را مى سازد.او مىگفت اگر از کسى که عینکى سرخ بر چشم دارد و طبعا همه چیز را سرخ مىبیند، سؤال شود که واقع چگونه است؟سه پاسخ مىتواند بدهد:یا همه چیز واقعا سرخ است آنگونه که من مىبینم، یا هیچ چیزى سرخ نیست، یا برخى سرخ است و برخى نیست.تنها راه فهم صحت و سقم این سه قضیه، این است که عینک را از چشم برداریم.ولى اگر عینک به گونهاى بود که برداشتنى نبود، طبعا راهى نخواهیم داشت و ذهن اینگونه است.
پس معرفت حاصل تعامل ذهن و عین است. لذا نخست باید دید ذهن تا چه حد در گزارشهاى صداقت دارد و بعد از اثبات صحّت آنها نوبت به جهانشناسى مىرسد.فلاسفه قبل از او مىگفتند ذهن به«بود»دست مىیابد، ولى او مىگفت ذهن تنها به«نمود»دسترسى دارد.اگر انسان سالک صادقى باشد، فقط مىتواند به بود نزدیک شود، نه اینکه به آن نائل گردد.از اینرو اگر بخواهیم قائل به انطباق ذهن و عین شویم، باید به طرفین دسترسى داشته باشیم.حال آنکه ذهن در هر مورد باز هم به نمودى دیگر مى سد، زیرا هیچگاه بىعینک نمىتوانیم بود.بنابراین باید ادعاى شناخت خارج را از سر بیرون کرد و به نمودها قانع بود.
کانت، عقل نظرى را از اثبات مدعیان دینى یعنى وجود خدا، اختیار و وجود و بقاء نفس، عاجز مىدانست و آن را مربوط به حوزه عقل عملى مىکرد.او برخلاف معمول که مىگفتند دین به ما اخلاق مىدهد، قائل شد که اخلاق به ما دین مىدهد و نظریه اول را تلقّى ابزارنگارانه از دین دانست.
خلاصه آنکه فلسفه نقدى کانت با شروع از ذهن شناسى تدریجا و گام به گام ما را به نوعى ایدهآلیسم و شناخت ترکیبى کشاند او که از معرفت شناسى فلسفه خود را آغاز کرد، دست خود را از نیل به جهان شناسى کوتاه دید.زیرا ذهن عینکى روى چشم انسان است که نمىتواند بدون آن به جهان بنگرد.
تا بدینجا تاریخچهاى از مباحث عمده معرفت شناسى از سقراط تا کانت، به طور تحلیلى و با اختصار بیان شد.البته بعد از کانت به آراء و نظرات و اندیشههاى دیگرى برمىخوریم که به دلیل اختصار از بیان آن چشم مىپوشیم و تنها به ذکر این نکته اکتفا مىکنیم که علم معرفت شناسى به عنوان شاخهاى مستقلّ، در قرن اخیر مباحث وسیع و گسترداى را در برگرفته و علومى را تغذیه مىکند.اهمّ انسان به علم، مبادى و مبانى علم، ارتباط علم با دیگر حالات نفسانى، وسعت و حدود علم، انواع علم، مقایسه علم بشر با علوم غیر بشرى، کاربرد علم، انتقال علم و بالاخره رشد علم.
البته هر یک از این مباحث داراى مسائل ریز و فرعى متعددى مىشود و چه بسا بالغ بر پانصد مسأله ریز و درشت در این علم مورد فحص و بحث و بررسى قرار مىگیرد.
ج-تفکر قرون وسطىدل مشغولى اصلى این دوره، الهیات است که تحت تأثیر دو فیلسوف یونانى، یعنى:افلاطون و ارسطو قرار دارد.در الهیات، خداشناسى مدنظر است.لذا لازم بود معرفت به طور کلى و معرفت به خدا به طور خاص ممکن تلقّى شود و شکاکیت انکار گردد.از سوى دیگر، نزاع بر سر«کلیات»از عمده اختلافات جدّى این دوره است.در […]
ثبت دیدگاه