محور بحث در خطبه قاصعه مذمت تكبر و گوشزد كردن عواقب وخیم آن در زندگی فردی و اجتماعی است. خدای متعال نیز نخست بندگانش را به وسیله همین امر مورد آزمایش قرار داده، در آن جا كه به فرشتگان امر كرد در مقابل حضرت آدم به خاك بیافتند؛ یعنی نهایت تواضع و فروتنی را در مقابل یكی از مخلوقات خدا كه به حسب ظاهر از لحاظ اصل و ماده خلقت از آنها پستتر بود، اظهار كنند؛ تا به این وسیله از روح تكبر و خود بزرگبینی برحذر بمانند.
یكی از كلید واژههای فراز اول این خطبه «اِخْتِبار»؛ است كه به معنی خبرگرفتن است و امتحان كردن و كسی را سر دو راهی قرار دادن از لوازم آن است. خداوند در قرآن میفرماید: «الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَكُمْ أَیُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»۱؛ خدا مرگ و زندگی را آفرید تا شما را بیازماید كه كدام یك نیكوكارترید. اصلاً هدف از آفرینش این بود تا موجودات دارای اختیار، جوهر وجودی خود را ظاهر كنند. مسلماً منظور از امتحان كردن توسط خدا این نیست كه چیزی بر خدا مجهول باشد و بخواهد آن را كشف كند. خداوند قبل از خلق موجودات از همه چیز آگاه است و سرنوشت نهایی همه موجودات را میداند. اینها مفاهیمی است كه برای آشنایی ذهن ما با این مسائل، آنها را در این قالب بیان كردهاند.
به هر حال، خدای متعال موجوداتی را كه راهشان دو سویه است، یعنی هم میتوانند راه خوب بروند و هم راه بد، هم ترقی كنند و هم تنزل، آنها را مورد امتحان قرار میدهد. قرآن دو نمونه مهم از این موجودات را معرفی كرده؛ یكی انسان و دیگری جن؛ «یا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ»؛ هر جا صحبت از تكلیف و پاداش و عقاب است، مخاطبش انس و جن است. نتیجه این امتحان چه زمانی معلوم میشود؟ در روز قیامت. اما خدای متعال كه نیاز به كشف معلومات جدید ندارد؛ چون چیزی برای او مجهول نیست كه بخواهد معلوم شود. او اسم لوازم این امر را امتحان میگذارد. مثل معلمی كه میداند كدام شاگرد موفق میشود، نمره خوبی خواهد آورد و حتی شاگرد اول میشود؛ ولی امتحان را برای همه برگزار میكند.
به طور كلی همه شرایط و موقعیتهایی كه در زندگی ما پیش میآید، وسیله آزمایش است؛ منتهی بعضی موارد خیلی چشمگیر و سرنوشت ساز است، نقطه عطفی است كه اگر انسان خطا كند، دیگر معلوم نیست قابل جبران باشد.
نكته دیگر این است كه در اول خطبه از واژههای «عز»؛ و «كبریاء»؛ اسم برده شد. تكبر یعنی اظهار بزرگی كردن. با وجود این که تكبر صفت بدی است، اما یكی از اسماء الهی «المتكبر»؛ است. چگونه خداوند «تكبر»؛ را كه تا این اندازه بد است، به عنوان یكی از اوصاف خودش ذكر كرده است؟! «تكبر»؛ یعنی نشان دادن بزرگی و چون خدا بزرگ است، نشان دادن و نمایش آن عیب نیست؛ ولی این صفت برای ما بد است، چون ما چیزی نیستیم كه قابل بزرگی باشیم؛ ما فقر محض هستیم. گاهی عظمتی هست و كسی آن را اظهار میكند كه از آن عظمت برخوردار است، مثل كسی كه قدرت خود را اظهار میكند. این کار ناپسند نیست. اصلاً نعمتهای بزرگی كه خدا میآفریند و حوادث عظیمی كه خلق میكند، همه برای اظهار بزرگی است. نورافشانی برای خورشید عیب نیست. خدا «متكبر»؛ است؛ اما «مستكبر»؛ نیست. «مستكبر»؛ یعنی كسی كه بزرگی ندارد، خود را بزرگ بشمارد.
در این خطبه كلمه های «عصبیت»؛ و «حمیت»؛ به عنوان آثار خودبزرگبینی به كار رفته است. تعصب این است كه در اثر وابستگی انسان به كسی یا به چیزی در مقام دفاع و حمایت از آن برمیآید، ولو به ناحق باشد. والا اگر انسان نسبت به چیزی كه حق است سر سختی و دفاع كند، مطلوب است. انسان باید همیشه مدافع حق باشد، نه مدافع شخص. كسانی هستند که به شخصی وابستگی دارند. اگر خوب است، از او دفاع میكنند؛ حتی اگر بد هم باشد از او دفاع میكنند؛ مثل وابستگیهای حزبی و جناحی كه این روزها مرسوم است.
امیرالمؤمنین (صلوات الله علیه) در این خطبه، اول ابلیس را مثال میزنند برای این كه بگویند اصلاً اساس استكبار و تعصب، و اولین كسی كه با خدا درافتاد و خود را بزرگ دید، ابلیس بود. خدا فرشتگان و ابلیس را مورد آزمایش قرار داد. البته امتحان اصلی برای ابلیس بود. ابلیس از ابتدای آفرینش خود که شش هزار سال قبل از خلقت آدم بوده، دائماً مشغول عبادت بود؛ آن چنان كه در صف فرشتگان قرار گرفت، تا آن جا كه حتی فرشتگان هم خیال میكردند كه او هم جزو خودشان است. این حقیقت، مكتوم بود و باید امتحانی انجام بگیرد كه معلوم شود آیا جناب ابلیس از صنف فرشتگان است، عبادتش مثل عبادت آنها است؛ یا نیم كاسهای زیر كاسه دارد؟ با وجود اینکه شش هزار سال هم گذشته، اما هنوز معلوم نشده او چه كاره است. من و شما باید یك مقدار حواسمان را جمع كنیم؛ نگوییم شصت سال از عمرمان در راه اسلام و تشیع گذشته و دیگر ما منحرف نمیشویم. خداوند آدم را كه آفرید، به فرشتگان كه در كنارشان ابلیس هم ایستاده بود، گفت در مقابل این مخلوق من سجده كنید. «إِنِّی خالِقٌ بَشَراً مِنْ طِینٍ فَإِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی فَقَعُوا لَهُ ساجِدِینَ»۲. چه سِری در این كار است كه فرشتگان باید در مقابل موجودی خاكی به خاك بیافتند؟ لذت آنها در اطاعت خداست؛ چون او فرموده، دیگر چون و چرا ندارد. اما ابلیس گفت: «لَمْ أَكُنْ لِأَسْجُدَ لِبَشَرٍ خَلَقْتَهُ مِنْ صَلْصالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ»۳؛ من با این عظمت و این سوابق عبادت، با این مقام و منزلت بیایم در برابر كسی كه از خاك لجنگونه آفریده شده سجده كنم؟! من برتر از او هستم و موجود برتر در مقابل موجود پستتر خضوع نمیكند.
به حسب آن چه در روایت آمده، ابلیس گفت اگر من را از این سجده معاف بداری، آن چنان عبادتی میكنم كه در عالم كسی چنین عبادتی نكرده باشد. این سجده را از ما بگیر این را از ما نخواه. «قالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أَطَاعَ مِنْ حَیْثُ أُرِیدُ»۴؛ اگر مرا اطاعت میكنی، همان طور كه من میگویم انجام بده؛ اگر دلخواه من را میخواهی، باید برای آدم سجده كنی. این كه آدم كار خوب را چون خوب است انجام بدهد، نه چون خدا گفته، این با ارزشهای اسلامی خیلی فاصله دارد. ارزش انسان به این است كه پرستشگر خدا باشد، چون خدا گفته، انجام بدهد؛ خوب یا بد است، من كاری ندارم.
خدا در سن نزدیک به صد سالگی به حضرت ابراهیم(ع) اولاد داد؛ آن هم چه اولادی، جوان زیبا و فوقالعادهای بود. دستور داده شد كه اسماعیل را در منی ذبح كن. پیغمبر خدا صد سال بیفرزند بوده، خدا به او اولاد داده، حالا دستور میدهد كه او را ذبح كن! حضرت ابراهیم(ع) خواب را با اسماعیل در میان گذاشت؛ «إِنِّی أَری؛ فِی الْمَنامِ أَنِّی أَذْبَحُكَ»۵؛ اسماعیل نگفت آخر برای چه، مگر من چه گناهی كردهام؟ گفت: «یا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ»؛ هر چه خدا فرموده اطاعت كن؛ نگران من نباش كه ناراحتی كنم. من هم ان شاءالله صبر خواهم كرد. ابراهیم هم نمیگوید این خلاف عقل است، قتل نفس محترمه است. ما در تاریخ سراغ نداریم كسی كه چنین امتحانهای سختی برایش پیش آمده و به این خوبی از عهده برآمده باشد؛ مگر سید الشهدا(ع) در صحرای كربلا.
ملائكه هم اعتراض نكردند، فقط جناب ابلیس اعتراض كرد؛ «اَعْتَرَضْتَهُ الْحَمِیَّةَ». معنا ندارد کسی در مقابل ضعیفتر از خودش خضوع كند؛ عالمی در مقابل یك جاهل یا فرمانداری در مقابل یك سرباز. این خلاف عرف و روش عقلا است. وقتی خدا اصرار میكند كه نه، این دستور است، باید عمل كنی، میگوید: «فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»۶؛ با خدا اعلان جنگ میكند، به خودِ خدا قسم میخورد كه من همه آدمیزادگان را گمراه خواهم كرد،؛ «إِلاَّ عِبادَكَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِینَ»۷. تكبر، كار آدمیزاد را به این جا میكشاند. آن را سهل نشمارید.
«ثُمَّ اخْتَبَرَ بِذَلِكَ مَلَائِكَتَهُ الْمُقَرَّبِینَ»؛ خدا با همین مسأله ملائكه را آزمایش كرد، «لِیَمِیزَ الْمُتَوَاضِعِینَ مِنْهُمْ مِنَ الْمُسْتَكْبِرِینَ»؛ تا متواضعان را از مستكبران جدا كند. «فَقَالَ سُبْحَانَهُ وَ هُوَ الْعَالِمُ بِمُضْمَرَاتِ الْقُلُوبِ وَ مَحْجُوبَاتِ الْغُیُوبِ»؛ خدایی كه به اسرار دلها و غیبها آگاه است. این حمیت و عصبیت دامنگیر ابلیس شد و بر آدم فخرفروشی كرد. «و تَعَصَّبَ عَلَیْهِ لِأَصْلِهِ»؛ به خاطر اصلش، یعنی ماده اصلی او كه از آتش بود، گفت: چون آتش برتر از خاك است، تعصب ورزی كرد. برای خدا كه این و آن فرقی نمیكند. همه آنها مخلوق اوست. نتیجه این شد که «فَعَدُوُّ اللَّهِ»؛ این ابلیسی كه دشمن خداست، «إِمَامُ الْمُتَعَصِّبِینَ»، او پیشوای اهل تعصب است؛ هر كه تعصب دارد، پیرو ابلیس است. «الَّذِی وَضَعَ أَسَاسَ الْعَصَبِیَّةِ»؛ سنگ بنای تعصب را او گذاشت. «وَ نازَعَ الله رداء الجَبریة»؛ با خدا ستیزه كرد كه ردای جبروت را از او غصب كند. «وَ ادَّرَعَ لِبَاسَ التَّعَزُّزِ وَ خَلَعَ قِنَاعَ التَّذَلُّلِ»؛ لباس بزرگی را بر تن پوشید و روپوش تواضع و فروتنی را از تن در آورد. نتیجهاش این شد كه «أَ لَا تَرَوْنَ كَیْفَ صَغَّرَهُ اللَّهُ بِتَكَبُّرِهِ»؛ نمیبینی كه خدا به واسطه این بزرگیفروشی چه قدر پست و كوچكش كرد؟ «وَ وَضَعَهُ بِتَرَفُّعِهِ»؛ و به جهت این رفعتجویی او را خوار كرد؟ «فَجَعَلَهُ فِی الدُّنْیَا مَدْحُوراً»؛ در دنیا از دستگاه الهی رانده شد و در آخرت هم عذاب جهنم را برای او مهیا كرد.؛ «وَ لَوْ أَرَادَ اللَّهُ أَنْ یَخْلُقَ آدَمَ مِنْ نُورٍ یَخْطَفُ الْأَبْصَارَ ضِیَاؤُهُ»؛ اگر خدا آدمیزاد را از نوری آفریده بود كه چشمها را خیره میكرد، ابلیس از سجده در برابر او ابایی نداشت ؛ولی آن وقت دیگر معلوم نمیشد چه كسی اهل تواضع و چه كسی اهل تكبر است. اگر خدا میخواست آدم را از نوری میآفرید كه درخشش آن چشمها را خیره میكرد و عقلها را متحیر میكرد. «وَ طِیبٍ یَأْخُذُ الْأَنْفَاسَ عَرْفُهُ»؛ یا از عطری كه مشام انسان را مینواخت، به جای این كه از لجن بدبویی باشد، او را از عطر خوشبویی میآفرید. «وَ لَوْ فَعَلَ لَظَلَّتْ لَهُ الْأَعْنَاقُ»؛ اگر این كار را كرده بود، همه در مقابلش خاضع بودند. «وَ لَخَفَّتِ الْبَلْوَی فِیهِ عَلَی الْمَلَائِكَةِ»؛ امتحان ملائكه هم آسان میشد. «وَ لَكِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ یَبْتَلِی خَلْقَهُ بِبَعْضِ مَا یَجْهَلُونَ أَصْلَهُ»؛ اما در امتحان باید ماده مجهولی باشد. شاگرد نباید بداند سوال امتحانی چیست. وقتی میگویند برو سر فرزندت را ببر، او كه نمیداند در آن جا گوسفندی میآید و فدا میشود. او تصور میکند تا آخر کار بناست سر اسماعیل را ببُرد. این نشانه تسلیم و نشانه عبودیت حضرت ابراهیم(ع) بود. «لِلِاسْتِكْبَارِ عَنْهُمْ وَ إِبْعَاداً لِلْخُیَلَاءِ مِنْهُمْ»؛ خدا این كارها را كرد تا روح بزرگبینی و گردنفرازی را از فرشتگان و بندگان صالحش بزداید.
۱. ملك: ۲
۲. ص: ۷۱-۷۲
۳. حجر: ۳۳
۴. بحار الانوار، ج۱۱، باب۲، ص۱۴۵
۵. صافات: ۱۰۲
۶. ص: ۸۲
۷. ص: ۸۳
ثبت دیدگاه