ب)فلاسفه یونانى مأب
فلاسفه بعد از ارسطو کمتر آراء جدیدى ارائه دادهاند و بیشتر به شرح و بسط آثار فیثاغورث، سقراط، افلاطون و ارسطو همّت گماردهاند.در این دوره با چندین مشرب مواجهایم:
یک:تجربهگرایى
اپیکور(Epicurus)(340-270 ق.م)از فیلسوفان تجربهگرا است.هدف اصلى او اخلاق و آنچه مربوط به عمل و زندگى است، مىباشد.به منطق توجهى فرعى داشت.ریاضیات را بىفایده مىدانست، زیرا مسائل آن با معرفت حسّى قابل اثبات نیست.به دیگر سخن، او معرفت حسّى را پایه هر معرفتى مىدانست و مىگفت:«اگر شما بر ضدّ همه احساسهاى خود بجنگید، هیچ مقیاسى که به آن مراجعه کنید و بنابراین هیچ وسیلهاى براى داورى حتى درباره احساسهایى که آنها را کاذب و خطاکار مىشمارید، ندارید.» (۲۲)
عقل مبتنى بر حواس است و اگر حواس کاذب باشد، تمام عقل نیز بر خطاست؛و از سوى دیگر، خطا فقط در محدوده حکم جارى است.او سه ملاک براى تشخیص حقیقت ارائه داد که عبارتند از: مفاهیم حسّى، مفاهیم قبلى یا حافظه و انفعالات. (۲۳)
نحله دیگرى که آنها را نیز تجربهگرا خواندهاند، رواقیّون هستند که حوزه قدیم آن به دست زنون (Zeno)(336-264 ق.م)و کلئانتس (Cleanthes)(331-231 ق.م)و خروسپوس (Chrysippus)(278-205 ق.م)پایهگذارى شد. آنها با رد نظریات فالاطون و ارسطو، معتقد شدند (۲۴) که فقط فرد موجود است و معرفت صرفا شناسایى افراد جزئى است.جزئیات در نفس تأثراتى پیدا مىکنند، ولى ادراک، فهم و شعور آنهاست، نه تأثّر به تنهایى.این تأثیرات هر چند واقع باشند، ولى الزاما صادق نیستند. رواقیّون همچنین قائل به نوعى اصالت عقل و مفاهیم فطرى شدند که چندان با تجربهگرائیشان سازگار به نظر نمىرسد.البته آنها خود توجیهاتى کردهاند. (۲۵) ملاک حقیقت نزد آنها، صوقت خیالى ادراک شده مىباشد.
دو:شکگرایى
پیرهون(Pyrrho)(270-360 م)شاخصترین فرد مرحله دوم شکگرایى، تعلیم مىداد (۲۶) که عقل انسان نمىتواند به جوهر اشیاء نفوذ کند و فقط مىتوان دانست که چگونه اشیاء به نظر مىرسند.شىء واحد براى افراد گوناگون، متفاوت به نظر مىآید و نمىتوانیم حکم کنیم که کدام حق است.در برابر هر قولى مىتوان قولى مخالف با دلائلى به همان اندازه معتبر ارائه داد.
کارنئادس(Carneades)(129-214 م) بنیانگذار آکادامى سوّم، قائل بود که اساسا معرفت غیر ممکن است و ملاکى براى حقیقت وجود ندارد.ما نمىتوانیم چیزى را اثبات کنیم.زیرا هر برهانى، خود مبتنى است بر فرضهاى قبلى، که خود نیز باید اثبات شوند.این فرضها به نوبه خود، بر فرضهاى دیگرى استوارند که آنها نیز باید ثابت گردند.این سلسله تا بىنهایت پیش مىرود، بنابراین فلسفه جزمى ناممکن خواهد بود.
شکگرایى تدریجا مدلّل و سیستماتیک شد و حتى کارنئادس، بر اساس تئورى احتمال نشان داد که چگونه با جمع قرائن به سود یک موضع مىتوان به حقیقت نزدیک شد، هر چند هرگز به آن نتوان رسید. (۲۷)
سه:مذهب نوافلاطونى
این مذهب، حوزههاى متعددى داشت که حوزه افلوطینى از همه معروفتر است.افلوطین (Plotinus)(204-270 م)بنیانگذار این حوزه، فلسفهاى التقاتى از دیدگاههاى افلاطونى و ارسطوئى ارائه داد.مکتب او بیشتر جنبه عرفانى داشت.ادراک حسى از نظر او، نفس انفعال نبود، بلکه عمل و فعالیت ذهن است.حتّى حافظه، نوعى حضور فعالانه بیشتر امور است. (۲۸)
از دیگر ابتکارات جالب او اینکه ادراک حسّى تنها با اشیاء بیرونى ارتباط دارد و همچون پیکى در خدمت ماست، حال آنکه عقل همچون پادشاهى بر ما فرمان مىراند.عقل در خود مىنگرد و خود، عقل مىشود.عقل خود را با چیز دیگرى نمىبیند، بلکه، با خود در خود مىاندیشد، لذا عقل و عاقل و معقول یکى است.«بنابراین عقل و اندیشیدن، عقل و موضوع اندیشه همه یکى است.» (۲۹)
ب)فلاسفه یونانى مأبفلاسفه بعد از ارسطو کمتر آراء جدیدى ارائه دادهاند و بیشتر به شرح و بسط آثار فیثاغورث، سقراط، افلاطون و ارسطو همّت گماردهاند.در این دوره با چندین مشرب مواجهایم:یک:تجربهگرایىاپیکور(Epicurus)(340-270 ق.م)از فیلسوفان تجربهگرا است.هدف اصلى او اخلاق و آنچه مربوط به عمل و زندگى است، مىباشد.به منطق توجهى فرعى داشت.ریاضیات را بىفایده مىدانست، زیرا […]
ثبت دیدگاه