بسم الله الرحمن الرحیم
شناخت نفس براساس کتاب معرفت نفس علامه حسن زاده آملی
علی خاکپور
_ چکیده
هدف اصلی آفرینش انسان شناختن خدا و پرستش او و رسیدن آدمی به رشد و کمال معنوی است، چنان که خداوند تعالی در قرآن کریم می فرماید:
«وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِیعْبُدُونِ»(ذاریات/۵۶)
و جن و انس را جز برای این که مرا پرستش کنند نیافریدم.
معرفت نفس همان روان شناسی و خود شناسی است که اقرب طرق به ماورای طبیعت و صراط مستقیم خداشناسی است. رسول خدا ص فرموده: أعلمکم بنفسه أعلمکم بربّه(غرر ودرر، ج٢، ص٣٢٩)
علی ع هم با نفع ترین معارف را معرفت نفس می دانند.
_ کلید واژه : معرفت نفس، علامه حسن زاده آملی، شرح استاد ضیائی
_ مقدمه :
علامه حسن زاده آملی با تحقیق زیاد در زمینه شناخت نفس و سالها تدریس در این زمینه به اصولی می رسند که ما چهل مورد از این اصول را در این مقاله به همراه توضیحاتی کوتاه بیان خواهیم کرد.
اصل ۱. هرچه هست، وجود است.
وجود است که مشهود ما است؛ ما موجودیم و جز ما همه موجودند؛ ما جز وجود نیستیم و جز وجود نداریم و جز وجود نمی یابیم و جز وجود را نمی بینیم. که وجود را در فارسی به هست و هستی تعبیر می کنیم.
اصل ۲. هرچه پديد آمده، از وجود پديد آمد.
وجود است که منشأ آثار گوناگون است و هر چه که پدید می آید باید از وجود باشد نه از عدم.
خلاصه اینکه جز هستی چیزی نیست و همه هستند و هر اثری از هستی است.
نکته اینکه وجود و موجود هر دو در خارج تحقق دارند و هر دو مراتب دارند. جماد، نبات، حیوان و انسان که همه موجودند و در وجود با هم تفاوت دارند.
اصل ۳. نيرويى داريم كه در مىيابد و تميز مىدهد.
اعتراف داریم که هریک از ما دارای چیزی هست که بدان چیز تمیز می دهد و مقایسه می کند و حکم می نماید و نتیجه می گیرد. آن چیز را باید به نامی بخوانیم: قوه ممیزه، قوه عاقله، نفس ناطقه، روح، عقل، خرد، جان، روان، نیرو، من، أنا.
اصل ۴. سراى هستى بىحقيقت و واقعيّت نيست؛ بلكه حقيقت و واقعيّت دارد؛ بلكه عين واقعيّت است.
برخی از پیشینیان که ایشان را سوفسطائی می گویند منکر حقیقت و واقعیت بودند و اعتقاد داشتند که هیچ اصل ثابتِ علمی وجود ندارد و همه حقایق باطل است.
که از ایشان می پرسیم که این قول شما حق است یا باطل؟ اگر گویند حق است، پس حقیقت و واقعیتی وجود دارد و اگر گویند باطل است پس به بطلان قول و حُکم خودشان اقرار کرده اند.
اصل ۵. حقيقت و واقعيّت هرچيز هستى است.
جز هستی تحقق ندارد و به هرجا که برویم در کشور پهناور وجودیم و از کشور خارج نمی شویم و خارج شدن از کشور هستی پنداری بیش نیست. آری همه هستی است و هستی حقیت است و حقیقت است که گرداننده نظام بلکه عین نظام است.
اصل ۶. واسطهاى ميان وجود و عدم نيست.
برای مثال سیب را در نظر بگیرید که در مزه های شیرین، ترش، تلخ و ترش وشیرین داریم و همه آن چیزهایی که در این سیب ها بکار رفته است می بایستی وجود داشته باشند؛ که عدم هیچ است و از هیچ چیزی بوجود نمی آید و از نیست هست پدیدار نمی گردد و این هستی ها که در این سیب ها بکار رفته است همه از سرای هستی اند که چون بفرض از هستی بگذریم نیستی است. باری آنچه از او اثری هویدا می شود هستی است و هستی است که منشأ همه آثار است.
اصل ۷. هستيها با هم بىپيوستگى نيستند؛ بلكه هستيها با هم پيوستگى دارند.
درباره پیوستگی اندامهای پیکرتان با یکدیگر و در تار و پود هستی خودتان اندیشه کنید؛ نه این است که هیچ اندامی از دیگری گسیخته نیست و نه این است که اگر یکی از رگهای موئی در گیرنده سر به نام مغز نباشد هرج و مرج شگفتی به انسان روی خواهد آورد.
به قول شیخ شبستری:
اگر یک ذره را برگیری از جای
خلل یابد همه عالم سراپای
اصل ۸. آنچه اتفاقى نيست هدفى دارد و رفتار او بيهوده نيست.
هرچیزی در راه و روش خود همیشه در هرجا و در هر گاه یکنواخت و یکسان است و برنامه ای از آغاز تا انجام کار خود دارد و همواره با قاعده ای درست و استوار به سوی یک هدف می رود که از آن هدف به در نمی رود، اتفاقی نیست و راه و روش او بیهوده نمی باشد.
اصل ۹. هر آنچه از حركت به كمالى مىرسد، آيينى دارد.
رستنی ها و جانوران از انسان و جز آن، همه در جنبش اند و از جنبش بالیدند و دگرگون شده اند و هر چه که از راه جنبش به هدف خود می رسد چون اتفاقی نیست دین و آئینی دارد پس می فهمیم که کانی ها و رستنی ها و جانوران از انسان و جز آن دین و آئینی دارند.
اصل ۱۰. علم وجود است.
اصل ۱۱. حركت در چيزى است كه فاقد كمالى باشد.
اصل ۱۲. موجودى كه كمال مطلق است، حركت در او متصوّر نيست.
توضیح سه اصل بالا:
حرکت را به فارسی جنبش می گوئیم، آنچه که در حرکت است باید فاقد کمالی باشد که به سوی آن کمال رهسپار است تا آن را تحصیل کند و چون به مقصد رسد، حرکت به سوی آن معنی ندارد. پس از رسیدن متحرک به غایت، حرکت به سوی آن نیست بلکه در آنحال سکون است. در نظر بگیرید که شخصی از مبدأی می خواهد به منتهائی برسد، چون به منتهی رسید این حرکت به پایان رسید و متحرک به مقصود نائل شد و دیگر حرکت به سوی همان منتهی بی معنی است. در دروس گذشته دانسته ایم که کمال از آن وجود است، و وجود است که دارای کمال است بلکه خودِ وجود کمال است؛ و کمال وجود است. پس متحرک که در حرکت است با اینکه خود موجود است به سوی وجود می رود. پس باید گفت از وجود ناقص به سوی وجود کامل می رود و از کامل به کاملتر و همچنین.
مثلاً یک دانش پژوه دارای بینش و استعداد و قوائی است که هریک در مرتبه خود تمامند؛ ولی به قیاس به بالاتر از خود ناتمام. ازاین روی این دانش پژوه حرکت می کند تا از ناتمام به تمام برسد؛ یعنی از نقص به کمال برسد و از آن کمال به کمال بالاتر و آنچه به دست می آورد همه هستی است؛ چون عدم نیستی و هیچ است؛ و هیچ را کسب نتوان کرد و به سوی هیچ نتوان رفت؛ و هیچ که خود هیچ است چگونه غایت و غرض موجود می شود و کمال وی می گردد پس کمالات همه وجوداتند. حال اگر بگوئیم دانش، هستی است به عبارت دیگر بگوییم علم وجود است درست گفته ایم.
اصل ۱۳. حركت فرع بر احتياج است (تلفيق اين اصل با اصل ۱۱: حركت در چيزى است كه فاقد كمالى باشد. پس حركت فرع بر احتياج است).
حرکت فرع بر احتیاج است یعنی متحرک محتاج است که در حرکت است و احتیاجش به کمال است.
اصل ۱۴. هر چه كه غايت و كمال متحرّكى است، برتر و فراتر از آن متحرّك است كه حركت ناقصى به سوى كاملى است. پس موجودات متحرك را درجات مراتب است.
چون متحرک در حرکت است تا تحصیل کمال بالاتر کند و کمال چنانکه دانستیم وجود است، پس باید گفت که برخی از موجودات غایت و کمال موجودات دیگراند؛ و آن موجودِ با کمال که غایت آن متحرک است برتر و بالاتر از متحرک است که متحرک به سوی او رهسپار است.
اصل ۱۵. اگر سلسله موجودات منتهى به موجودى شود، بايد آن موجود غايت غايات و كمال كمالات و نهايت منتهاى همه هستيها باشد و مادون او همه محتاج او، و در وى حركت متصوّر نبود.
بعضی از موجودات غایت و کمال موجود دیگری اند. همینطور به سلسله مراتب، رتبه بعضی بالاتر از دیگری است؛ آیا به جائی منتهی می شود یا نمی شود و اگر منتهی به موجودی شد باید آن موجود غایت غایات و کمال کمالات و نهایت و منتهای همه هستی ها باشد و هیچ موجودی در هیچ کمالی به او نرسد؛ و چون حرکت فرع بر احتیاج است همه محتاج او خواهند بود و او خود محتاج نخواهد بود.
اصل ۱۶. هر موجودى در حدّ خود تامّ و كامل است؛ تامّ و اتمّ و كامل و اكمل از قياس پيش مىآيد.
هر ذره ای در عالم خود کامل است، نطفه در نطفه بودن کامل، و دانه در دانه بودن کامل و هسته در هسته بودن کامل و در سرای هستی آنچه هست در نهایت کمال و کمال خوبی و زیبایی است و سخن نقص از قیاس یکی به دیگری پیش می آید، و به قیاس با بالاتر و برتر از خود ناقص می نماید.
اصل ۱۷. هيچ چيز در حدّ خود و در عالم خود شرّ و بد نيست؛ ولى قياس و نسبت با اين و آن كه به ميان آمد، سخن از شرّ و بد به ميان مىآيد.
آمدن باران برای کشاورز خیر و باعث افزایش محصول اوست و همین باران در همین زمان برای کوزه گر شر است زیرا باعث خرابی کوزه هایی که ساخته، شده و متضرر می شود. یا زهر مار که باعث نجات اوست برای انسان، شر و موجب هلاک و نابودی است.
خلاصه دو اصل اخير: هيچ موجودى در حدّ خود، نه ناقص است و نه شرّ.
اصل ۱۸. نطفه و مربّى و اجتماع و معاشر از اصولىاند كه در سعادت و شقاوت انسان دخلى بسزا دارند.
باید در پی تحصیل کمال باشیم تا آتیه ای سعادتمند داشته باشیم زیرا باور داریم که هرچیز تا به کمال نرسیده است قدر و قیمت ندارد و برای رسیدن به کمال باید از نطفه و مربی و اجتماع و معاشر بهره برد.
جوانا سر متاب از پند پیران
که پند پیر از بخت جوان به
اصل ۱۹. حركت: خارج شدن موضوعى است از فقدان صفتى و كمالى به سوى وجدان آن كمال و صفت به طور تدريج و وجود هرجزء بعد از جزء ديگر. و خلاصه، حركت عبارت است از خروج شىء از قوّه در امرى به فعل تدريجا.
حرکت را معنی عامی است و معنی خاص، معنی خاصش خروج از قوه به فعل تدریجاً است مانند نهال که کم کم رشد می کند تا درخت می شود که همان حصول تدریجی است، و معنی عامش مطلق خروج را حرکت می نامند؛ چه این خروج تدریجی باشد و چه دفعی. همین که شیء از قوه به فعل آید این خروج را حرکت می گویند.
اصل ۲۰. براى متحرّك بايد مخرجى باشد كه وى را از نقص به در برد و به كمال رساند.
متحرک فاقد کمال به خودی خود واجد کمال نیست بلکه باید مخرجی باشد که وی را از نقص به کمال رساند.
اصل ۲۱. ما با حركت و در حركت و در جهان حركتيم.
روشن است که ما با حرکت ودر حرکت و در جهان حرکتیم و از حرکت بدین قدوقامت رسیده ایم و از حرکت در این جا گرد آمده ایم؛ بلکه از حرکت گویا و دانا و خوانا و نویسا شده ایم، چه اینکه بدیهی است اگر نطفه در حرکت نمی افتاد بدین حد نمی رسید و اینکه اکنون هست نمی شد، همچنین همه رستنی ها و همه جانداران بلکه طلوع و غروب کواکب و پدیدآمدن شب و روز و تغییر و تحول فصول سال و قرب و بعد خورشید و ماه و ستارگان و اوضاع و احوال گوناگون آنها با یکدیگر و به شکلهای جوربجور درآمدن کره ماه و اختلافهای بیشمار وضع هوا و هزاران پدیده های رنگارنگ و گوناگون که ماهم خود قسمتی از آنها هستیم همه از حرکت است، بلکه ممکن است سخن فراتر از این توان گفت که شاید ذات طبیعت و سرشت و تار و پود آن و سرتاسر هستی آن در جنبش باشد به این معنی که گوهر و حقیقت و متن وجود طبیعت در حرکت باشد.
اصل ۲۲. كتاب و آموزگار از وسائل و معدّاتاند، دانش دهنده ديگرى است.
کتاب و آموزگار نور دانش را به ما نمی دهند و فقط از وسائل و معداتند و معلّم دیگری است.
اصل ۲۳. آن گوهرى كه به لفظ «من» و «أنا» و مانند اينها بدان اشارت مىكنيم، موجودى غير از بدن است.
ما اگر قسمتی از بدن خود را از دست بدهیم من ما از بین نمی رود و باقیست پس من ما غیر از بدن ماست. و انسان در حال تعمق فکری از بدن غافل است و به خودْ شاعر، پس این جز آن است.
اصل ۲۴. انسان از مرتبه نفس تا مرحله بدنش يك موجود متشخّص ممتدّ است؛ و به عبارت ديگر انسان موجود ممتدّى است كه از مرحله أعلى تا به انزل مراتبش همه يك شخصيّت است.
ما گوهری به نام نفس و کالبدی به نام بدن داریم و در عین حال که نفس و بدن داریم، هریک از ما یک شخص و یک هویت هستیم؛ هیچ کس نمی گوید که من دو کس هستم و این بدیهی است که هر کس جمیع آثار وجودی اش را به خود نسبت می دهد و همه را به یک موضوع که همان شخص و هویت او است اِسناد می دهد و می گوید: من اندیشه کردم و من پنداشتم و من دیدم و من شنیدم و….
آنچه که از نفس و بدن او صادر می شود همه را به یک شخص نسبت می دهد که از آن شخص تعبیر به من می کنند.
اصل ۲۵. جميع آثار بارز از بدن همه از اشراق و افاضه نفس است. «شيخ رئيس ابو على سينا گويد: مردم از جذب آهن ربا آهن را تعجّب مىكنند، و از جذب و تصرّف و تسخير نفس مر بدنشان را بىخبرند.»
وقتی که استاد در جلسه درس می دهد، شاگرد هم می نویسد و هم می شنود و هم می بیند و هم نفس می کشد و هم می بوید و هم لمس می کند و هم فکر می کند و هم به معانی حرف ها پی می برد و هم اینکه مواظب احوال و اوضاع خود است، اینها همه از پرتو فروغ نفس است.
اصل ۲۶. آن گوهرى كه به لفظ «من» و «أنا» و مانند اينها بدان اشارت مىكنيم، به نامهاى گوناگون خوانده مىشود؛ چون: نفس، و نفس ناطقه، روح، عقل، قوّه عاقله، قوّه مميّزه، روان، جان، دل، جام جهاننما، جام جهان بين، و رقاء، طوطى، و نامهاى بسيار ديگر؛ ولى آنچه در كتب حكمت و السنه حكماء رواج دارد، همان پنج نام نخستين است.
اصل ۲۷. بدن مرتبه نازله نفس است.
اقتضای جسم این است که در یک جا قرار گیرد و اگر او را حرکت انتقالی از جایی به جای دیگر و یا حرکت وضعی و یا هردو بوده باشد باید به جز طبیعت جسمیه و صورت طبیعیه آن امر دیگری باشد که وی را به حرکت درآورد. بدن جسم است و او را وزنی جسمانی است و برزمین قرار دارد و باید به اقتضای طبیعتش در یک جا افتاده باشد، اما نفس اراده می نماید و او را از جایش بلند می کند.
اصل ۲۸. آن گاه كالبد تن، بدن نفس است كه نفس در او تصرّف و بدان تعلّق داشته باشد و آثار وجوديش را در او پياده كند.
همین که نفس انسانی یا حیوانی از بدنش قطع علاقه و ارتباط کرد، بدنْ جمادیْ بیش نیست، چنانکه می بینیم او را هیچ نیروی رستن و جنبیدن و دانستن نیست.
اصل ۲۹. نفس را هردم در كشور وجودش شئون بسیارى است كه هيچ شأنى او را از شأن ديگر باز نمىدارد.
نفس علاوه بر سرگرمی ها و مشغله های فراوان، حافظ بدنش هم هست آنهم هر عضوی از بدنش را شکلی خاص و مزاجی خاص است که باید به همه غذا بدهد و اعتدال هر یک را در نظر بگیرد.
که هیچ یک از این کارها او را از کار دیگر باز نمی دارد.
اصل ۳۰. در ميان انواع موجودات صاحب قوا و استعداد و هوش و بينش، انسان را كه با آنها مىسنجيم مىبينيم كه وى از همه آنها باهوشتر و زيركتر است؛ پس جوهر انسان از جنس جواهر آنها برتر و شريفتر است.
اگر در نوع انسان جوهری نبود که از جنس جواهر اجسام محسوسه خارج بود، هر آینه او را فضیلتی بر سایر موجودات جسمانیه حاصل نبود؛ چه کمالات معدنی و نباتی و حیوانی در این انواع بیش از نوع انسانی ظهور دارد، پس اگر جوهر انسان از جنس جواهر این اجسام بود کمالات وی نیز از جنس کمالات ایشان بود و کمتر از آن.
اصل ۳۱. نفس ناطقه بسان درختى است كه جميع قواى او شاخههاى اويند.
النفس في وحدته كلّ القوى
و فعلها في فعله قد انطوى
برخی از این شاخه ها در همه بدن به ویژه در ظاهر آن پراکنده است که آن را لامسه گویند و برخی دیگر تا به این حد در همه بدن پراکنده نیست بلکه تعلق آن اختصاص به اندامی خاص دارد مانند قوه باصره و ذائقه و سامعه و شامّه و قوای دیگر. پس مصوّره، چون قوای دیگر، یکی از فروع و شوؤن نفس است.
معنی شعر: نفس در عین وحدتش همه قوای خود است و فعل قوای او در فعل خود او منطوی است. عنی اصل محفوظ در همه قوای ظاهر و باطن انسان، نفس است که این قوا همه قائم به اویند و هیچ یک آنها در وجود خود و فعل خود استقلال ندارند و محض ربط وصِرف تعلق اند.
اصل ۳۲. قوّه مصوّره به تنهايى صورتگر نطفه نيست.
اگر چنانچه هر یک از قوا را استقلال وجودی باشد که شخصیت ممتاز داشته باشد، انسان را نبايد یک شخصیت باشد و حال آنکه دانستیم او را هویّت واحده است.
اصل ۳۳. فاقد شىء، معطى آن به ديگرى نتواند بود؛ و به عبارت ديگر: معطى كمال، خود بايد أولا واجد آن باشد.
ذات نایافته از هستی بخش
چون تواند که شود هستی بخش
معلم حقیقیِ نفس که آموزنده و مُخرِج اوست، باید دارای آن همه علوم گوناگون بوده باشد.
اصل ۳۴. طلب مجهول مطلق محال است.
انسان به دنبال چیزی که به کلّی و از هرجهت برایش گم و نامعلوم باشد نمی تواند برود.و البته کسی که به دنبال چیزی می رود ناچار یک راه آشنایی با او به دست آورده است که از این راه به سوی او می رود تا بتواند به واقعیت و هویت او برسد.
اصل ۳۵. از آنجايى آمديم كه اوّل كار بود؛ زيرا چون علم مىآموزيم، پيشتر مىرويم.
گفت و شنید و استاد و تعلیم و تعلّم و کتاب خواندن از مُعِدّاتند و هیچ یک از آنها علت تامّه نیست که کمال دِه باشد و می بینیم که هرچه داناتر می شویم آماده تر برای فراگرفتن بیشتر می شویم و گرایش ما به کمال افزونتر می شود یعنی به سوی علم پیشتر می رویم.
اصل ۳۶. فكر حركت نفس ناطقه است؛ از مطلب به مبادى و دوباره از مبادى به مطلب.
فکر، حرکت نفس ناطقه است از مطلب اجمالی به سوی اموری معلوم که از ترتیب و نظم خاص آنها مطلب مطلوب معلوم و مکشوف می شود و آن امور را مبادی آن مطلب می گویند. پس فکر یک حرکت دوری نفس است از مطلب به مبادی و از مبادی به همان مطلب.
اصل ۳۷. وعاى علم وعائى است كه به خلاف همه ظرفها هرچه علم در او بيشتر قرار گيرد، گنجايش او بيشتر مىگردد و براى تحصيل علوم بالاتر و بيشتر آمادهتر مىشود.
انسان دو ظرف دارد برای دوگونه غذا، یکی ظرف آب و نان و دیگری ظرف دانش. اولی وقتی پر شد دیگر اگر بهترین غذا هم برایش فراهم شود، رغبت بدان نمی کند. اما دانش پژوه هرچه بیشتر دانش تحصیل می کند به دانستن دانش های سخت تر و سنگین تر و بالاتر گرایش بیشتر پیدا می کند و از فهمیدن آن لذت بهتر می برد. علی علیه السلام می فرماید: کلُّ وِعاءٍ یضیقُ بما جُعِل فیه الا وِعاءَ العلم فانّه یتّسع.
اصل ۳۸. علم را با وعاء او يك نحو سنخيّت است.
با دانش، گرسنگی معده رفع نمی شود، چنانکه به عکس طالب علوم و معارف به خوردن نان و آب به مقصود خود نمی رسد؛ آنچه باید او را از آن گرسنگی و تشنگی به در آورد غذای علم است نه این آب و نان. و چنانکه علم کلّی از اوصاف موجودات محسوس ما مبرّاست، ظرف آن هم مانند خود علم از آن اوصاف مبرّاست.
اصل ۳۹. نفس ناطقه و مخرج او از نقص به کمال، هر دو از موجودات ماورای طبیعت اند.
محال است که مخرج از عالم طبیعت باشد زیراکه مخرج مکمّل و مُعْطی است و خود باید عالِم و ظرف علم باشد تا دیگری را به کمال برساند و ثابت کردیم که علم و وعای علم هردو از ماورای طبیعت اند، پس مخرج هم موجودی از ماورای طبیعت است.
اصل۴٠. انسان بهترین طریق، بلکه تنها طریق برای پی بردن به جهان هستی است.
تنها چیزی که دلیل ما به آخرت می شود همانا حقیقت خودمان می باشد و هیچ کتابی بهتر از این راهنمای انسان نیست. لذا دانشمندان معرفت نفس را مِرقات معارف دیگر دانسته اند.
نتیجه گیری :
ما موجودیم و در سرای حقیقی و واقعی هستیم و
هستی ها پیوستگی دارند و
نیرویی داریم که تمیز می دهد که آن را نفس می نامیم و
دین و آئینی داریم و
به سوی کمال حرکت می کنیم و موجودی هست که غایت غایات و کمال کمالات است و محتاج نیست
و ما باحرکت و در حرکت و در جهان حرکتیم
و آن گوهر که من می گوییم، موجودی غیر از بدن است
و جمیع آثار بارز از بدن از نفس است
و تن در تصرف نفس است
و نفس شئون مختلفی دارد که هیچ شأنی او را از شأن دیگر باز نمی دارد
و نفس همان جوهری است که انسان را از جماد و نبات و حیوان متمایز می کند
و نفس قوای مختلفی دارد که به سان شاخه های او هستند
و با علم به سوی علمِ بیشتر می رویم
و ظرفِ علم با فراگیری،گنجایش بیشتری می یابد
و علم باظرفش هم سنخ است
و نفس و مخرج او از نقص به کمال هردو از ماورای طبیعت اندو انسان بهترین طریق، بلکه تنها طریق برای پی بردن به جهان هستی است.
ثبت دیدگاه