چکیده:
رساله الولایة براق نور معرفت النفس علامه طباطبایی است که با آن طی طریق و عروج مینماید ،سفرنامه سلوک اوست و از آنجایی که علامه طباطبایی در مکتب و نظام فکری صدرایی خود را میهمان کرده بدایةالحکمه و نهایةالحکمة هم که از آثار اوست پیاده شده ای از مطالب اسفار ملاصدرا است. رسالة الولایة ماحصل عمر سلوکی و اسرار وجودی علامه طباطبایی است،این کتاب همان چکیده و عصاره المیزان است و برخی می گویند علامه در المیزان خیلی از حرفها را یا نزده یا اشارهای کرده و گذشته و یا رمزگونه سخن گفته اما در رسالة الولایة آنها را پیاده کرده است. هرچند بیان رسالة الولایة هم رمزگونه است!لذا اساتید بزرگواری همچون آیت الله جوادی آملی به شرح و تفسیر آن پرداختهاند که در اینجا خلاصه ای از آن شرح را با زبان قاصر خود بیان میکنیم..
کلمات کلیدی: حرکت جوهری،بود ونمود، اصالة الوجود و اصالة الماهیه، مکتب صدرا، مقام ولایت، مقام خلیفة الهی،مقام فناء،
مقدمه:
محور مکتب صدرایی حرکت جوهری است، اگر قائل به حرکت جوهری داشته باشیم و بفهمیم جوهر اشیاء هم در حرکتاند (وکُلُّ فی فلک یَسبَحون) آنگاه زبان اشاره ی رسالة الولایه را نیز خواهیم فهمید.
عرب به هر شیء متحرکی که مقصد مشخصی دارد و در حال حرکت مشخص به یک نقطه معلوم است صباح میگوید، اینکه به ما گفتهاند تسبیح کنید یعنی به حرکت بیایید! تسبیح کردن به معنای نشستن و ذکر گفتن نیست،هرچند این هم خودش نوعی حرکت به حساب میآید اما اینکه انسان متوجه شود ( یسبح لله ما فی السماوات و ما فیالأرض ) یعنی تمام نظام هستی و اشیاء در یک حرکت سباحه گونه با مقصد مشخص در یک مدار معلوم در حال حرکتاند ( و ان الی ربک المنتهی )
حرکت جوهری یعنی اینکه خداوند متعال میخواهد استعدادی که در جان تمام اشیاء گذاشته را به فعلیت برساند .
حرکت جوهری به این معناست که قرار است تمام عالم آدم شوند و تمام آدمها به کمال خاتم برسند! این یک تعبیر رمزگونه و بسیار شیرین است؛ برای اینکه به این معنا برسیم لازم است مقدماتی بیان شود، اولاً متوجه شویم همه عالم هستی حیات دارد و با یک عالم ذیشعور طرف هستیم و تجلی اسم حی حضرت حق را در تمام عالم میتوان نظاره کرد.
هدف ما از خواندن رسالة الولایة این است که به خلیفه اللهی برسیم و متوجه شویم خلیفه ی خداوند در زمین با جهان هستی چطور برخورد میکند و یاد بگیریم اگر اهلبیت الگوی کامل ما در خلیفة الله بودن هستند ، چگونه چون ایشان حق و دین خود را به تمام اشیاء عالم هستی ادا کنیم..همه ی نظام هستی مخلوق خداوند عالم هستند و این ولی خدا است که حقوق مخلوقات را ادا میکند، اگر به مقام ولایت برسیم خداوند وجود ما را مجرای رزق بندگان خود قرار می دهد، برای مثال نماز اظهار عجز و فقر و نیاز ما به فیاض علیالاطلاق است اما به ما توصیه شده که این اظهار عجز و نیاز به صورت جماعت باشد تا از مجرای یک امام ( کسی که یک قدم جلوتر است چه از لحاظ معنوی چه تقوای سیاسی، اجتماعی، و … ) این فیض دریافت شود و او باب دریافت این فیض باشد.
ثانیاً اینکه خداوند وجود ما را در اوج استعداد قرار داده است، ما میتوانیم بینهایت صعود کرده و بی نهایت سقوط کنیم. بینهایت صعود کردن به چه معناست؟ یعنی بهشتی شدن؟ حسینی شدن؟ اما این غایت سلوک نیست! این اصلاً با وجود بینهایت طلب ما همخوانی ندارد که ما صرفاً بهشتی شویم یا صرفاً حسینی باشیم! نه! از سوی دیگر این پرسش مطرح است که انسان چه قدر میتواند سقوط کند؟ آیا جهنمی شدن نهایت سقوط انسان است؟ نه! انسان میتواند به جایی برسد که وجودش سر تا سر جهنم باشد ،انسان میتواند به جایی برسد که نه یزیدی بشود بلکه پیوسته یزید باشد!
«حرکت جوهری »
در قرآن کریم آیهای هست که از آن استناد می کنند برای اثبات حرکت جوهری و آن آیه این است: ( وتری الجبال تحسبهم جامده و هی تمر مرالسحاب ) چقدر شیرین است که انسان بتواند به این غایت در سلوک دست پیدا کند که این حرکت مدام را ببیند و احساس کند! حرکت جوهری میخواهد این را به ما بگوید که نظام هستی تماماً در حرکت به سمت شدن است،این کوه در دل خودش در طی قرنها و هزارهها دارد تبدیل میشود به معادن طلا و سنگهای گرانبها و فیروزه و یاقوت و …
حکما جملهای دارند که میگوید ( کمال العالم کونی ان یحدث منه انسان ) همه عالم حسرت آدم شدن را دارند !
همه عالم می خواهند انسان شوند تا در پرتو انسان شدن ذوب در وجود نبی خاتم شوند،خداوند تمام ذرات هستی را عاشق آدمی آفریده است و اینها همواره کمال خویش را در وجود آدمی میبینند، کمترینش این است که میخواهند در خدمت انسان باشند ( هوالذی سخرلکم ما فی السماوات و ما فی الأرض ) اولین آیه قبل از داستان خلقت حضرت آدم این آیه است، یعنی خداوند اول همه عالم را مسخر و عاشق انسان آفرید و بعد دست به خلقت انسان زد.اما این مسخر بودن یک هدف ابتدایی است،در حرکت جوهری این مسخر بودن میخواهد اشیاء و موجودات عالم را به کجا برساند؟ ( سبحان الذی سخر لنا هذا و ما کنا له مقرنین و انا الی ربنا لمنقلبون )
هدف از این حرکت جوهری انقلاب درونی است، موجودات نظام هستی نمیخواهند صرفاً مسخر و در خدمت انسان باشند، بلکه میخواهند خود انسان بشوند و فانی در انسان باشند او در پرتو آدم شدن خاتم شوند. آدمی ماحصل چند هزار سال تلاش عالم هستی است، ما میوه شجره عالم هستیم، اگر خود را ضایع کنیم تمام عالم را ضایع نمودیم، از این بترسیم که در روز قیامت حقالناس تمام عالم هستی زمین و آسمان و خاک و کهکشان هم بر گردن ما باشد! همه ی اینها کوشیده اند تا در آدمی به کمال و به توحید برسند. از این کثرت در مجرا و کانال وجودی انسان به وحدت دست یابند و انسان که میوه نظام هستی است اگر این را نفهمد ،تمام اینها را ضایع نمودهاست. حرکت جوهری سبک زندگیساز است ،سفرنامه سلوکی علامه طباطبایی بر مبنای حرکت جوهری و معرفت النفس است و حالا از همین نفس جسمانیةالحدوث و روحانیة البقاء همه اشیاء میخواهند به تجرد برسند.
لذا ما باید تمام اشیاء عالم هستی را به مقام آدمیت و خود را به مقام خاتمیت و ذوب شدن در ولایت برسانیم. لازمه این حرکت معرفت النفس است و برای رسیدن به معرفت نفس ما باید عود به فطرت داشته باشیم و خود را به خالق خویش شبیه سازیم.
«سایه وصاحب سایه»
خالق، حقیقتی است که هر چیزی را حد و قید میزند اما خود قیدی ندارد چون اگر محدود و مقید باشد دیگر حقیقت محض و هستی مطلق نیست، و صرف الوجود و حقیقت الحقایق است، و وجود بینهایت صمدی است که هیچ کجا نیست که در آن نباشد..
با این فضادر ادعیه زاکیه حضرت ولی عصر آمده ( یا حادّ کل محدود و شاهد کل مشهود و موجد کل موجود و محصی کل محدود و فاقد کل مفقود و … )
خداوند فاقد هرچه مفقود است به چه معناست؟ برخی میگویند این روایت مخدوش است! یعنی چه که خداوند متعال فاقد است!؟ تعبیر این است که علامه طباطبائی میفرماید این جمله اتفاقاً از غرر جملاتی است که در ادعیه آمده است زیرا که نفی نفی، مفید اثبات است و فاقد کل مفقود به معنای ذات منزه از هر فقدان است، پس در واقع فاقد هیچ وجود و کمالی نیست بلکه تنها فاقد معدوماتی چون جهل و موت و عیب و قصور است. امام صادق علیهالسلام از هشام بن سالم پرسیدند خدا را چگونه وصف میکنی؟ او گفت خدا سمیع و بصیر است، امام فرمود این صفتی است که مخلوقاتش نیز دارند! در این صورت باید مخلوقاتش هم شریک خدا در این صفت باشند! هشام عرض کرد پس شما چگونه خدا را توصیف میکنید؟ فرمود: او نوری است که ظلمت در آن نیست و حیاتی است که موت در آن نیست و علمی است که جهل در آن نیست و حقی است که باطل در آن نیست. هشام نقل میکند در حالی از محضر امام بیرون آمدم که احساس کردم داناترین مردم به توحید هستم!
چرا میگوییم خداوند ماهیت ندارد و وجود صرف است؟ چون ماهیت یعنی حد وجودی و آنجایی که حد عدمی به وجود می خورد از آن تعبیر به ماهیت میشود ولی خداوند متعال خود حاد و حد زننده است نه محدود و خداوند موجد کل موجودات است و حدی برایش متصور نیست.
در روز مباهله که نسبت جان پیامبر اکرم و امیرالمومنین مشخص می شود میفهمیم که علی اتحادی وجودی با پیامبر دارد و بین این دونفر دوئیت وجود ندارد و این سر ولایت است که در مباهله برای ما آشکار میشود که این دو یک حقیقت اند با دو تجلی!
نسبت جان ما نیز با پیامبر از این دست است اگر قیود و حدود عدمی خود را کنار بگذاریم و به اصل وجود خود برگردیم و تشخص ها و تعین ها را نادیده بگیریم ما نیز حقیقت توحید را خواهیم دید و پی میبریم که پیامبر نه گمشده وجودی ما بلکه خود ماست، جان ماست، ما با او وحدت وجودی داریم، انسان کامل به فعلیت رسیده وجود ناکامل ماست.
دانستیم که حقیقت الوجود نمیتواند دارای حد و قید عدمی باشد اما هنگامی که در پیرامون خود موجودات عالم را مشاهده میکنیم که قیود و حدود عدمی فراوانی دارند میپرسیم پس اینها کیستند؟ اگر حقیقت وجود اند چرا نقصان دارند و اگر حقیقت وجود نیستند آیا سراب و وهم هستند؟ من اگر بخواهم از کثرت وجود به وحدت بروم این کثرات را چه کنم؟ اینها وهم هستند یا حصه ای از وجود دارند و واقعی هستند؟ باید گفت همه موجودات عالم آیه و مظهر هستند (هم هستند به این معنی که تجلی اند و هم نیستند به این معنا که فقط یک ظهور و تجلی از صورت اصلی هستند ومانند تصویری که در آینه میافتد هالک اند )
تفاوت سراب باصورت مرآتی در چیست؟
اهل معرفت اشیاء خارجی را سراب و وهم نمیدانند بلکه آنان را صورتهای مرآتی خداوند می دانند. سراب چیزی جز وهم و کذب نیست و انسانی که برای یافتن و نوشیدن آب به سمت سراب می رود هنگامی که به آن میرسد میفهمد که نهتنها در آنجا آبی نیست بلکه تصویر آب هم در آن نمایان نیست! عرفا پاسخ میدهند که همه موجودات عالم تجلی و ظهوری از وجود اند (هم هستند به این معنی که مظهر و تجلی اند و هم نیستند به این معنی که حصه ای از وجود ندارمند و تنها مظهری هالک هستند ) ما در سراب حتی تصویر آب را نیز نداریم اما در مظهر ،صورت مرآتی را داریم در نگاهی که اهل معرفت دارند به آن تصویری که در آینه میافتد آینه گفته میشود، ما در فضای معرفت نفس در پی اینیم که نفی وجود خود و اثبات وجود حضرت حق نماییم، وقتی همه حدود و قیود عدمی را نفی کردیم تجلی لاالهالاالله را میبینیم و جز آن وجود صمدی و بینهایت چیز دیگری نمیبینیم. در فضای سیر معرفت النفس درپی این هستیم که حقیقت وجود خودش را به ما نشان دهد و پیامبر را گمشده وجودی خود ببینیم، وقتی به این فضا میرسیم که سیر و سلوک و مقصد و توجه ما به مقام فنا باشد، هرچه سالک بیشتر به فنا برسد و خودی نبیند و در محبوب ذوب شود حقیقت وجود خود را بیشتر تجلی خواهد داد.
سیاق آیه ( سنریهم آیاتنا فی الآفاق و فی أنفسهم حتی یتبیّن لهم انه الحق ) مشخص میکند که اصلاً خدا خواسته تبیین کند که جز حق هویدا نیست و لذا اگر چنین است آنگاه به هر سوکه نظر کنیم خداوند مشهود است و جز خدا را نمیبینیم واگرچه میبینیم اوست. جنینی که در رحم مادر است چرا وجود مادر را درک نمیکند؟چون غرق در او بوده و لحظهای از او جدا نبوده، مثل ماهی که هیچگاه از آب جدا نبوده و غیر آب را فهم نمیکند! لذا حضور او را که جزو بدیهیات است نمیفهمد، ما متوجه توجهات خود نیستیم! چه کسی ما را باید متوجه توجهاتمان کند؟ پیامبر بهعنوان مذکِّر آمده تا به ما یادآوری نماید و توجهات ما را در جهت درست خود قرار دهد.
«بود و نمود»
هرکدام از ما در زندگی عاشق و دلباخته چیزی است، یکی عاشق یار، یکی عاشق جمال، یکی عاشق مقام و مال و……
اما مقصد و مآل همه این عشقها چیست؟ مآل همه عشقا به حب ذات برمیگردد، و حب به ذات محور نظام هستی است، این ذات مگر چیست؟ حب به کدام ذات منظوراست؟ ما اگر این ذات را خوب بفهمیم و بشناسیم متوجه میشویم که درحقیقت او خودش عاشق خود بوده و با نور خودش به اسمای حسنای خودش به عالم تجلی کرده و از خود دلبری نموده و رو به خود سجده کرده و جز خودش هیچکس نبوده و همه او بوده! این حب به ذات هم به ذات او برمیگردد ولذا باید این ذات را شناخت
او خودش را به شما خالق کل شیء معرفی می کند آنگاه می گوید ( الم یعلم بان الله یری ) اما بعد از آن میگوید ( و هو معکم أین ما کنتم ) هر جا باشی با تو هست!اما باز تو آرام نمیشوی و لذا میگوید ( و نحن اقرب الیک من حبل الورید ) اما این نیز نتوانست جان تو را آرام کند و حقیقت این کلام را نفهمیدی وتجلی اسم حی خدا را ندیدی؟خب می رود بالاتر ( واعلموا ان الله یحول بین المرء و قلبه ) ..او بر تو محیط و تو محاطی و هرچه تو بیشتر افول میکنی، او بیشتر خود را بروز میدهد و در تو ظهور می کند و دیگر تو نیستی بلکه همه او است!حقیقتاً سرتا پای وجود ما در حضور است، و خداوند محیط است و جان ما محو در خدا و غرق در دریای وجود است و هیچ جدایی و دوئیتی با او در کار نیست.
اما حالا که هر چه هست همه او است پس منشأ کثرات نظام هستی چیست و این ماهیتها چه هستند؟ مانند نوری که از یک منبع یگانه میتابد و وقتی به زمین میرسد سایههای مختلفی به وجود میآورد و این سایهها چیزی نیستند جز حدود و قیودی عدمی آن نور یگانه،ماهیتها و اشیاء و مخلوقات در عالم هستی نیز اینگونه هستند..
سایه چیزی جز فقدان نور نیست،ما اگر اشیا را میبینیم درواقع مرتباً قیود و حدود عدمی آنها است که بر ما جلوه میکند، درست است که با نور اشیا را میبینیم ولی در اشیاء به هر اندازه که نور نبینیم شیء میبینیم ( به هر مقداری که کثرات را میبینیم نور را نمیبینیم ) ما چون گرفتار ظلمت درون خود هستیم داریم اینهمه کثرت را میبینیم وگرنه اگر وجود ما نورانی باشد و از ظلمت درون خود بیرون آییم ( یخرجهم من الظلمات الی النور ) و غرق نور شویم دیگر هر شئ را که ببینیم نظر به حدود عدمی آن نمیکنیم تا گرفتار ظلمت کثرات شویم !
اینکه امیرالمؤمنین علی علیهالسلام فرمود ( مارأیت شیئاً الا رأیت الله قبله و بعده و معه) نیز همین است چون سرتاسر وجود حضرت نور است لذا وقتی نظر به اشیاع میافکند حدود عدمی آن را نمیبیند ،او در کثرات نیز وحدت میبیند ،این همان درک مداوم حضور است که با خود مراقبه مدام به همراه میآورد.
اهل حکمت و فلسفه انعدام موجودات را محال میدانند و معتقدند تحول و صیرورت اشیاء امکان دارد اما ممکن نیست چیزی معدوم شود و اصل حقیقت وجودش از بین برود درحالیکه عرفا اشیاء امکانی را دارای وجود و حقیقت نمیدانند تا معدوم شدنش محال یا موجب تناقض شود بلکه به تأسی از منطق بیبدیل امام العارفین جهان خلقت را چیزی جز تجلی و ظهور حقتعالی نمیدانند، به این تعبیر که اگر قائل به وحدت شخصیه وجود شدیم و یک وجود بیپایان را دیدیم، هر آنچه از کثرات هستی دیدیم در نگاه اهل معرفت اینها ظهورات اند نه وجود های ایجاد شده، اشیاء و اشخاص با این که عین حقیقت وجود نیستند اما جز حقیقت وجود نیز ندارند و تشخص و تعین ایشان امری عدمی و وهمی و اعتباری است، در نگاه اهل معرفت کثرات، کثرات موهوم اند، این همان معنایی است که در عرفان اصطلاحاً به آن ظهور می گویند و با اصطلاح فلسفی ″ایجاد″ بسیار متفاوت است، زیرا صورتی که در آینه افتاده ظهور صاحب صورت است نه وجود او،چرا که چیزی در آینه نیست!به تعبیر رساتر تنها ″بود″ در نظام هستی یکی است و مابقی همه نمودی از این ″بود″ هستند.
تعبیر قرآن کریم در مورد فعل (رمی) و اینکه پرتاب تیر را درعین اینکه به رسول اکرم نسبت می دهد از او نفی میکند ( و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی ) اگر این نگاه معرفتی را درک نکنیم قرآن کریم برایمان پر از تناقضها و پارادوکسها خواهد بود !یعنی چه که تو تیر نینداختی در لحظهای که تیر را انداختی؟
این همان توحید افعالی است که هر که در عالم هر چه کند به خواست و اراده و فعل خداوند است و تمام عالم هستی تحت تأثیر اویند و هیچ چیزی در وجود مؤثر نیست جز خداوند..
«عود به فطرت»
گفتیم چنانچه انسان تنها حقیقت نفس خود را شهود کند، تمام حقایق و از همه پیش تر و روشنتر حقتعالی را شهود کرده است،ما آمدهایم تا خودمان را خوب ببینیم، کافیست به خودمان بیاییم و خود را در آیینه خوب ببینیم، من این جسم خاکی صرف نیستم! من این تن نیستم! اگر تمام توجه انسان به این جسم خاکی و دنیایی معطوف گردد آنگاه تمام هم و غم انسان نیز صرف مناسبات این جسم دنیایی و لذایذ و دوستداشتنی های آن خواهد شد و غصه اش غصه ی رفاه جسم ومال و جاه و مقام و خورد و خوراک خواهد بود!
نیاز ما و گمشده وجودی ما همان فطرت ماست، وقتی به فطرت خود عود میکنیم میبینیم فطرت ما در اوج کمال آفریده شده و این فطرت همان عترت است و هیچ دوئیتی با آن ندارد و ما بر سر سفره پیامبر و آل او نشانده شدهایم و به یمن وجود آنها رزق گرفتهایم، ما خود آنها بودهایم و اکنون آنها گمشده ی وجودی ما هستند، لذا باید در عین فنا و ندیدن حدود و قیود عدمی خویشتن به این شهود برسیم و باطن انسان و باطن همه اشیاء جهان را مشاهده کنیم و نفس انسان و تعینات امکانی آن را در این مرحله فانی ببینیم، البته این فنا به معنای ندیدن خود و مستلزم وحدت شهود است نه به معنای نابودی زیرا نابودی کمال نیست بلکه ندیدن خود و رهیدن از قیدوبندهای عدمی است و موجب شهود کمال مطلق..
آدمی اگر خود را ببیند چیزی جز عدم و فقدان و نقصان ندیده اما اگر خود را ندید بیدرنگ و بیتردید فقط آن حقیقت زلال یعنی وجه حقتعالی را دیده است و این یعنی لقاءالله
درواقع چون باطن و حقیقت نهایی همه چیز ازجمله انسان خداست لذا زید بودن زید و عمر بودن عمر ناشی از آنست که خود را میبینند و نظر به حدود و قیود عدمی و تشخص خود دارند و دیدن این حدود مساوی است با ندیدن باطن و حقیقت نفس هر چه قدر گرفتار انانیت خود شویم به همان اندازه از دیدن محبوب محروم خواهیم بود.
«نفی خواطر»
اما بزرگترین کاری که سالک در طول زندگی سلوکی خویش انجام می دهد تا بدان طریق به شهود دست یابد و حقایق عالم بر او آشکار شود نفی خواطر است، بزرگترین درد ما خواطر نفسانی ماست، اساساً میدان جنگ ما با شیطان قوه خیال ماست و آنجاست که شیطان در جنگیرو در رو هلمنمبارز میطلبد.
قوه خیال ما سطل زباله نیست تا آن را انباشته کنیم از زباله، وقتی تخلی نکنیم یار در ماتجلی نمیکند،تخلی ما است که سبب تجلی یار میشود؛یکی از این تخلیه گاه ها سجده است، تمام خواطر نفسانی را در سجده می توان از خود دور ساخت، مرغ خیال امیر وجود انسان است و هر جا برود آدمی را با خود میبرد، اگر تطهیر قوه خیال کردیم و مرغ خیال خویش را صید نمودیم، خیال در خدمت ما خواهد بود و ما امیر آن خواهیم شد ، لذا اول کاری که سالک میتواند انجام دهد تا قوه خیال خویش را در دست بگیرد این است که نماز خویش را اصلاح کند و در آن چند دقیقهای که نماز میخواند خیال خویش را نگهبانی کند تا به هیچ سوبه پرواز درنیاید و در محضر حق تعالی خود را حاضر ببیند.با ممارست در این امر به جایی میرسد که دائم در نماز خواهد بود و این خیال دائم در کف اختیارش خواهد بود و در مقام عندیت حق تعالی حضور خواهد داشت.
آن که پرنده خیال خود را صید نکند غرق در کثرات و اوهام خواهد بود و مرتباً خیالات باطل خواهد کرد وخواب خوشی نیز نخواهد داشت چون این مرغ آشفته از شب تا به صبح آنقدر خود را به در و دیوار اوهام میزند و اضغاث احلام میبیند که چیزی جز پریشان حالی نصیب انسان نمیشود!تا قوه خیال پاک نشود الهامات ربانی به انسان عرضه نمیشود و هرچه هست القائات شیطانی خواهد بود.
«بقای اندوخته های قوه خیال»
نکته بسیار مهم دیگر در باب قوه خیال آنست که مبادا فکر کنیم هر آنچه در قوه خیال به آن پرداختهایم معدوم می شود، خیر! وجود ما ظرفی از قیامت هست و ما یومالجمع هستیم، اگر هر آنچه را که من خلق کردهام مخلوق و موجود شد دیگر معدوم نخواهد شد و لذا تمام صور خیالی که ما در طول عمر خلق کردهایم همراه ما باقی خواهد بود! تنها کسی که می تواند این صور را پاک کند و به داد انسان برسد اوست که مبدل سیئات به حسنات است و الا تمام مخلوقات خلق شده در قوه خیال ما حاضر هستند و بار ما را سنگین کرده اند و اگر نتوانیم این فضای خیال را تطهیر و پاکسازی کنیم هیچ دریافتی نخواهیم داشت،کسی که قوه خیال خویش را خالی از اغیار نکرده باشد به حق نمیرسد.قوه خیال شاهراه ورود به عالم غیب است و برای این ورود به مدیریتی شایسته نیاز است ،سخن از تعطیل قوه خیال نیست بلکه تطهیر آن مدنظر است،آیا ما واقعاً در قوه خیال خود مؤدب به آداب هستیم و حضور حق را در خلوتکده خیال خود احساس میکنیم؟ اگر چنین باشد به هر کس و هر چیزی اجازه حضور در قوه خیال خویش نمیدهیم و هر تصویری را در آن جای نمیدهیم! لازم است که قوه خیال خویش را مؤدب به آداب نماییم و اختیار آن را در دست خود داشته باشیم، کسی که اختیار خیال خود را نداشته باشد چطور می تواند ادعای مختار بودن کند؟ با تمرکز عقلی و قلبی می توان متوجه حقایق عالم شد و جان خود را به سمت این حقایق سوق داد و به اختیار خود جان خویش را همنشین حقایق معنوی کرد.
اگر خیالات خویش را رها کنیم، قوه واهمه خیالات ما را به ناکجاآباد میکشاند و عمر را با بیمحتوایی به پایان میرساند ، اگر قوه خیال را تحت تاثیر عقل و قلب قرار دهیم تخیل انسان با صور معنوی مأنوس میگردد و زندگی انسان از حالت خشک عقلانی به شعف معنوی رهنمون میگردد، همه حقیقت انسان قلب و دل اوست و اگر نتوانست قلب خود را مؤدب کند بقیه قوا و اعضا نیز جهت صحیح پیدا نخواهند کرد در همین راستا قرآن نیز جایگاه ایمان را قلب معرفی میکند.
قوه خیال خلوتگاه وجود انسان است و می تواند در آن با هر چیز و هر کسی که او را معشوق خود گرفته است به مناجات و عشقبازی بپردازد ، اساساً دعب عرفا خلوت است، انبیا و عرفا برای اتصال به محبوب همیشه در پی خلوتی بوده اند نظیر چلهنشینی، عزلتنشینی، غارنشینی و …
کسی که معشوقه ای ندارد نیاز به خلوت نخواهد داشت، کسی که غرق در کثرت باشد اصلاً به دنبال خلوت نیست و خلوت برایش مفهومی ندارد زیرا مرتباً شادی و نشاط را بیرون از جان خود جستوجو میکند و مدام محو کثرات میشود و تنها با دیدن کثرات است که جان تازه میگیرد چون حق را در جان خویش نیافته است اما او که در جان خودش محبوب را پیدا کرده به دنبال خلوتی با اومیگردد!
چرا عرفا دوستدار شب هستند و خلوت شب را میپسندند؟ زیرا خداوند شب را همچون پوشش و حجاب و مانند خیمه گاهی برای خلوت با معشوق قرار داده است،تا خلوتی حاصل نشود مناجات هم معنایی ندارد، تا درک خلوت صورت نگیرد لذت مناجات حاصل نخواهد شد، دو معشوق چگونه میتوانند در جمع دیگران به معاشقه بپردازند؟ باید خلوتی حاصل شود تا این امکان دست یابد و لذا است که خداوند به موسی میفرماید دروغ میگوید کسی که مرا دوست دارد در حالیکه شب را تا به صبح به خواب سپری میکند! (ألیس کل مُحِبّ ٍیُحِبُّ خلوة حبیبه؟) مگر نه این است که هر محبی دوستدار خلوت با حبیب خود است؟
پس کجایند آنهایی که ادعای عاشقی میکنند تا از خلوت شب استفاده نمایند؟
خلوتگاه ما قوه خیال ماست و اگراین خلوتگاه پاک نشود تنها هم که باشیم غرق در کثراتیم، بارها شده که اشیاء گمشده خود را در نماز پیدا کردهایم و امور فراموششده را در نماز به یاد آورده ایم، چراکه قوه خیال را که خلوتگاه نماز و مناجات ماست پر از جاذبههای کردهایم که حواس ما را به خود پرت میکنند.
«جایگاه خواب در سلوک»
حال میخواهیم بدانیم جایگاه قوه خیال در خوابهای سالک کجاست معرفت النفس باید از تکتک اهل سلوک یک معبر بسازد که بتوانند به معنای خوابهای خود پی ببرند و بهعبارتی از رؤیاهایی که میبینند عبور کرده و به باطن و حقیقت آن پی برند. گفته شد مهمترین وظیفه قوه خیال حکایتگری و صورتگری است، از اینرو آنچه نفس از رویا در عالم عقل و مثال مشاهده کرده حکایت آن بهعهده قوه خیال است، گاهی نفس صورتهای عالم مثال را به همان شکلی که دیده بازگو میکند،این رویا روشن و تعبیر آن برای خوابگزار آسان است(این قوه خیال تطهیر شده و مدیریتشده و امانت دار است که هرچه را که از عالم عقول گرفته به همان شکل تصویرگری میکند ) اما اگر نفس آنچه را که مشاهده کرده با صورتهای دیگر یا با صورتهایی که خود با آنها انس داشته حکایت کند اینگونه خوابها را نیز میتوان با دقتی که خوابگزار به کار میرود میبرد تعبیر کرد ( مثلاً علم را به صورت نور و یا شیر در رویا مشاهده میکنند )
اما اگر خیال چندین تصرف در تصاویری که دیده است انجام دهد تعبیر چنین خوابی بسیار مشکل و حتی ناممکن خواهد بود، اینگونه خوابها را اضغاث احلام میگویند بنابراین خوابها از جهت نیاز به تعبیر به سه دسته کلی تقسیم میشوند، یکی خوابهای صریح که احتیاج به تعبیر ندارند، دیگری اضغاث احلام که از جهت دشواری تعبیر ندارند و سوم خوابهایی که نفس در آنان با حکایت و تمثیل تصرف نموده است، این نوع خواب هاست که تعبیر میشود و به هر سه قسم در قرآن کریم هم اشاره شده. پیامبر از جهت دیگر رؤیاها را به سه دسته تقسیم میکند،یک رؤیای صالحه که بشارتی از جانب خداست، دوم رویایی که از الهامات شیطان و برای تحزین انسان است و سوم رویایی که نتیجه فعالیت روزانه قوه متخیله است که از ترکیب و تجزیه صورتهایی که در بیداری ادراک کرده حاصل میشود، اینگونه خواب هاست که گفته می شود نتیجه فکر روز انسان است. باید پرسیداصلاً جایگاه خواب چیست؟ اگر خواب مرگ است و روایت فرموده ( من مات فقد قامت قیامته، هر که بمیرد قیامتش بر پا میشود) و قیامت هم روز آشکار شدن پنهان هاست و باطنها را هویدا میکند.
علیالحساب با این نگاه میتوان گفت که خوابمان نتیجه و میوه و محصول رفتار روزانه ماست! اتفاقاً همین خوابها ملاک این است که در طول روز چه حالوهوایی داشتهایم و باید به این معنا این را جدی گرفت؛ کسی که انسان عالم دینی است و غرق خم وحدت است،صور برزخی خیالات او هم رویای صادقه شبهایش میشود و حالات خوشی در شب برایش به ارمغان میآورد. برگردیم به اصالة الوجود و اصالة الماهیة؛ آنهایی که به ماهیت اشیاء نگاه میکنند در خواب نیز همین ماهیتها را میبینند و آنهایی که یاد گرفتهاند که هرچه دیدند به وجود ملکوتیاش نظر اندازند اینها در خواب هم ملکوت اشیاء را میبیند و در خواب حالات خوش کسب میکنند.
«مراتب ولایت در رسالةالولایه»
علامه طباطبایی (ره) وقتی دست به قلم میبرد و رساله الولایه را به رشته تحریر درمیآورد از انزل مراتب ولایت شروع میکند تا به اعلی مرتبه ولایت برسد،در جلد اول رسالهه الولایه شروع مطالب با مباحث اعتباریات است که علامه میفرماید احکام شرعی فقهی همه اعتباری است این که نماز صبح و نماز ظهر و عصر چند رکعت باشد اینها اعتباریات است و از اعتباریات باید عبرت گرفت و عبور کرد چراکه پشت سر این اعتبارات شرعی حقایقی نهفته است ،فلذا عارف ( نه به معنی صوفی امروزی ) هیچوقت اعتقاد به فرارفتن و کج رفتن از شرع مقدس ندارد و به خود اجازه تخطی از آن نمیدهد چون در تمام اعتباریات عالم هستی حضور ولایت را در انزل مراتب خویش میبیند، نه فقط در اعتباریات شرعی بلکه در تمام اعتباریات عالم به تعبیر علامه طباطبائی حقیقت ولایت را میبیند فلذا ایشان در رساله الولایه مراتب ولایت را از قوس صعود آغاز کرده تا به اعلی مرتبه ولایت می رسد. تفاوت علامه طباطبایی با حضرت امام خمینی در این است که وقتی امام دست به قلم میبرد و کتاب مصباح الهدایة الی الخلافة و الولایه را مینگارند دقیقاً از نقطه مقابل علامه شروع کرده اند، کسی که بخواهد رساله الولایه را خوب بفهمد باید در کنارش نیمنگاهی نیز به مصباح الهدایة امام خمینی داشته باشد، امام وقتی میخواهد مقام ولایت را مطرح کند از بحث ذات حق تعالی شروع میکند، تجلی اول و تجلی دوم و مقام احدیت ومقام واحدیت را مطرح میکند و میفرماید وقتی خداوند متعال آن تجلی فیض اقدس را در نظام هستی کرد و ما سوای الله در هستی رقم خورد، همه ما سوای الله تجلیات انسان کامل شدند، همه ماسوی الله مقام ولایت است که مراتبش متفاوت است و أنزل و اعلی دارد، هر آنچه مادون مقام ذات میبینید مقام ولایت است ( در مقام احدیت که رو به مقام واحدیت دارد و کثرات از آن متجلی می شود هرچه میبینید مقام ولایت است ) مقام ولایت از مقام احدیت سرچشمه می گیرد، بعبارتی حق تعالی خود در انسان کامل تجلی کرده و نوری از مجرای وجودی انسان کامل به همه عالم هستی تشعشع پیدا کرده و کثرات خلقی را ایجاد نموده است.
«معنای فنا»
در ادامه بحث، فنای سالک در حرکت جوهری در قوس صعود مطرح می شود ,تعبیری از امیرالمؤمنین علی علیهالسلام در نهجالبلاغه آمده ،مربوط به زمانی است ایشان به همراه کمیل وارد نخلستان می شوند و آه جگر سوزی میکشند و میفرمایند( یا کمیل إنّ هذه القلوب اوعیة و خیرُها أوعاها) دلهای انسانها ظرف است و بهترین این ظرفها وسیعترین آنهاست ( اینکه انسان به یک وسعت وجودی دست پیدا بکند که اول از همه بفهمد که ظرف است و اصلاً اینکه انسان با خودش معامله یک ظرف و یک پیمانه را بکند و این ظرفیت را داشته باشد)
حال اگر قرار است به این ظرفیت و وسعت برسد راهکارش چیست؟ امیرالمؤمنین در نهجالبلاغه راهکارش را میفرماید، حضرت میفرماید هر ظرفی به مقدار مظروفی که در آن قرار می گیرد ضیق میشود و وسعت خود را از دست میدهد و محدود می شود الا ظرف وجودی انسان که با مظروف علم وسعت پیدا میکند.این علم علم توحیدی است، قطرهای که وصل به توحید گشت و تعین او شکست و به فنای در دریا رسید، دیگر ظرف او وسعت بینهایت پیدا میکند،چه کنیم که ظرف وجودی ما هم وسیع شود؟ سر سفره معارف توحیدی بنشینیم، چیزی به اندازه معارف توحیدی ظرف وجود ما را وسعت نمیبخشد! برای اینکه این معارف در ظرف جان ما بنشیند لازم است این ظرف را از خود و از ماهیتها و منیتها و تعین های وجودی خالی کنیم و به دست صاحب حقیقی اش بسپاریم تا آن را از علمخویش انباشته کند،اما این علم چه علمی است؟ روایت داریم که ″ العلما ورثه الانبیا″ عالم آن کسی است که ارث علمی از انبیا و اولیا به او رسیده باشد؛چه کنیم که از اهلبیت ارثی علمی به ما برسد؟ آیتالله جوادی آملی میفرماید ما دو نوع علم داریم علم الدراسةو علم الوراثة ،علم الدراسه همان علوم مدرسهای است که حتی میتواند برای بعضی وسوسه و حجاب جان شود اما علم الوراثه علمی است که از اهلبیت به ارث میرسد،برای به ارث بردن این علم باید در محضر ولایت به دور از هرگونه تشخص وتعین بود و از خود چیزی نداشت، اگر در خلوت خود پیوسته تمنا داشته باشیم از کوثر معرفت حقایقی را در ظرف وجودی ما میریزند.
اگر به مرحله کمال فنا برسیم سرتاسر وجود ما علم و معرفت خواهد شد اما باطن هر موجودی مانند نفس، قبل از تحقق یا نزول آن موجود بوده و همراه با پیدایش آن نیز موجود است و با فنای وی نیز کماکان موجود خواهد بود پس مراد از مقام فنا که کمال سالک است چیست؟ سالک چه در لحظهای که در محضر ربوبی حضور داشته چه در آن لحظهای که در قوس نزول در عوالم متعدد نزول پیدا کرده و چه حالا که در عالم ناسوت نمودی پیدا کرده بالاخره یک بعد علمی داشته و الان هم یک نمود و حصه وجودی دارد بعد از این که از دنیا برود نیز فنایی در کار نخواهد بود پس مقصود از فنایی که از آن سخن گفته می شود چیست؟ مقصود از فنا ، زوال و نابودی هستی سالک نیست چراکه عدم کمال نیست بلکه نقص است مقصود ،کثرت زدایی و خلع جامعههای تعدد و رهایی از شهود غیرحق و نزاهت از دیدن خود و مشاهده سلوک خویش و رهاوردهای خویش است؛اینکه انسان از خود رها شده و خودی نبیند و آن حقیقت توحیدی را به نظاره بنشیند و همه چیز را از او بداند و احساس وجود و هستی مستقل برای خود نکند.
«خلاصه ای از پنج فصل کتاب»
موضوع فصل اول باطن دار بودن ظواهر شریعت است و همه موجودات از یک حیث به دو قسم تقسیم می شوند:حقیقی و اعتباری، دلیل این تقسیم آنست که هر معنایی را که تعقل می کنیم و تصور میکنیم از دو حالت خارج نیست یعنی یا مطابقی در خارج دارد که فینفسه موجود است، خواه کسی باشد که آن را اعتبار و تعقل بکند یا نباشد، مانند همه جواهر خارجی و جمادات و نباتات و حیوانات؛ یعنی چیزی را که ما تعقل می کنیم وجود خارجی دارد خواه من و شما باشیم یا نباشیم، یا اینکه مطابق صرفاً به حسب اندیشه ما در خارج موجود است به این معنا که اگر ما نباشیم و آن را تعقل نکنیم دیگر هیچ موجودیت خارجی ندارد مانند نسبتها و رابطهها،برای مثال رابطه ی مالکیت؛
اگر در همین مثال مالکیت تامل کنیم وجود اعتباری را بهتر درک میکنیم، مالکیت رابطه و نسبتی جز جوهر مالک و مملوک نیست و چیزی فراتر از این دو در خارج وجود ندارد که نامش مالکیت باشد بلکه صرفاً قائل به تعقل انسان است و اگر کسی نباشد که آن را اعتبار و لحاظ کند دیگر هیچ ملکیتی وجود نخواهد داشت، زندگی دنیوی انسان در بستر اعتباریات است اما همه این اعتباریات دارای تکیهگاه و پشتوانه و باطن حقیقی اند و احکام شریعت نیز اینگونه اند یعنی به حسب ظاهر از سنخ اعتباریات هستند ولی پشتوانه حقیقی و باطنی و تکوینی دارند که مربوط به نشئه مبدأ و معاد است و در ورای این احکام اعتباری، معارف و اسرار و علوم باطنی وجود دارد که از توده مردم پنهان است.
قرآن کریم به همین مطلب اشارهای میکند: (وما هذه الحیاة الدنیا الّا لعب و لهو و إنّ دارالاخرة لهی الحیوان لوکانوایعلمون )
آخرت است که حقیقت و باطن حیات است، دنیا درحقیقت مرده است و بهرهای از حیات حقیقی ندارد زیرا دنیا جز بازیچه و سرگرمی نیست و از اینرو به لسان حصر فرموده «دار الآخره لهی الحیوان» و در آیه دیگری میفرماید (یعلمون ظاهراً من الحیاة الدنیا و عن الاخرة هم غافلون) زندگی دنیا بجز وجهه ظاهری، چهره دیگری هم دارد و آن جنبه باطنی دنیاست که همان آخرت است! مردم فکر میکنند آخرت در عرض این دنیاست یعنی پس از پایان دنیا وارد آخرت می شوند درحالیکه اینچنین نیست قرآن کریم میفرماید آخرت باطن دنیاست انسان در عینحال که در دنیاست در برزخ و در آخرت نیز حاضر است!آیتالله جوادی آملی میفرمایند چیزی به نام دنیا وجود خارجی ندارد اصلاً همه چیز جلوه و آیات پروردگار است نوع تعلق و نگرش ما به این آیات الهی است که دنیا را میسازد، اگر به دنیا نگاه کردیم و ماهیت را دیدیم اصالت الماهیتی شده ایم و به تعبیری همه این زمین و آسمانها و هرچه در آنست برایمان جلوه دنیایی پیدا میکند ولی اگر اصالت الوجودی شدیم و ماهیت را ندیدیم همه اینها جلوه آخرتی پیدا میکند. سالک میتواند قیامت انفسی خود را قائم کند، گفتهاند (من مات فقد قامت قیامته) «هر که بمیرد قیامتش قائم شده»
از طرف دیگر گفتهاند (مواتو قبل أن تمواتو) «بمیرید پیش از آنکه شما را بمیرانند» به تعبیری مردن همان کمال انقطاع از نفس است،
پس اگر کسی توانست از بند تعلق نفس انقطاع حاصل کند آنگاه در همین دنیا خودش را در قیامت انفسی خود شهود خواهد کرد.
در فصل دوم به این مسأله عنایت می شود که اگر نظام عالم نظامی صرفاً اعتباری نیست پس حقیقت و واقعیت پس پرده آن چگونه است ؟
به دیگر سخن اسرار نهفته در باطن اعتبارات شریعت از چه سنخی است؟ در آغاز برای پاسخ به این پرسش باید گفت طبق برهانهای عقلی رابطه علت و معلول بهنحو کمال و نقص و ترشح است؛ مانند ترشح سایه از صاحب سایه،یعنی علت نسبت به معلول کامل است و معلول در مقایسه با علت ناقص است و علت نسبت به معلول اضافه دارد و این اضافه به نحو ترشح سایه از صاحب سایه است، نقصها و کمبودها هم از لوازم مرتبه معلولیت است و از ناحیه علت به معلول داده نشده است در اینجا علامه بحث حقیقت و رقیقت را مطرح میکنند که هرچه در عالم پائین قرار دارد رقیقهی عالم بالاست و هرچه را که در عالم میبینیم خزینهای در مقام عنداللهی دارد که در مراتب قوس نزول هر چه به پایین آمده به اندازه ظرفیت این نشئه ظهور پیدا کرده است،بعلت محدودیت ظرفیت این عالم هرچه در این عالم تجلی می کند با خود نواقصی بههمراه دارد که با آن کمال حقیقی وجودش متفاوت است از سوی دیگر مقتضای براهین عقلی آنست که عالم طبیعت از نظر وجودی مسبوق به عوالم دیگر نیست و نحوه تقدم آن عوالم بر عالم ماده به نحوه علت و معلول است نه تقدم زمانی و اعتباری، این سلسله طولی علل و عوالم متقدم بر نشئه طبیعت پیوسته ادامه دارد تا اینکه به ذات خداوند متعال که سرآغاز و سلسله علتها است منتهی میشود، از این مبانی اثباتشده فلسفی و براهین آن دو مطلب اصیل بدست میآید: ۱_همه کمالات موجود در نشئه طبیعت به نحو اعلی در مرتبه بالاتر و نشئات دیگر وجود دارد.
۲_آفات و کمبودهای عالم طبیعت مختص به خود آن است و هرگز در عوالم و نشئه های بالاتر وجود نداشته و به آنها سرایت ندارد.
برای مثال لذتهای این دنیا مانند خوراکیها و نوشیدنیها و صورتهای زیبا و … همگی با کمبود و نقص و آفت همراه است به گونهای که اگر یکی از این آفات در آن کمالات و لذات پیدا شود،آن لذایذ زیبایی ها و جاذبه های خود را از دست می دهند،همه این نقصها یا مستقیم یا با واسطه به ماده برمیگردد و خاصیت ماده است،هر جا ماده نباشد نواقص مادی نیز وجود نخواهد داشت، از اینرو نواقص و کاستیها تنها به حوزه عالم دنیا اختصاص دارد زیرا تنها این نشئه دارای ماده است و نشئه فراطبیعی پیراسته و خالی از این عیوب و آفات است چون عوالم ماوراء طبیعت فقط واجد صورتهای بدون ماده است و به طبع لذایذ آن نشئه نیز همگی بدون آفات مادی هستند حال اگر در خود عالم مثال و صورت های بدون ماده نیز تأمل کنیم درمییابیم اگرچه موجودات عالم مثال واجد کمالات موجودات عالم طبیعت و فاقد محدودیتهای آن هستند اما خود این موجودات مثالی نیز دارای محدودیتهایی هستند و این حدود مثالی نیز فینفسه نقص و کمبود محسوب میشود بنابراین عالمی فراتر از عالم مثال وجود دارد که در آن اصل و حقیقت همان لذتها و کمالات به نحو خالص و عاری از حدود یافت میشود.
فصل سوم در باب اختصاص نداشتن دستیابی به حقایق باطنی توحید به انبیاء الهی و اولیا است ، نزد بزرگان دین هیچ اختلافی در این اصل وجود ندارد که انبیا صرفنظر از اختلاف درجات و مراتب شان همگی به ورای این عالم اتصال دارند و از امور باطنی مطلع اند اما بحث اینجاست که آیا این اتصال به عالم غیب تنها منحصر به آنهاست و برای بقیه غیراکتسابی است یا اینکه دیگران هم میتوانند به این منزلت دست پیدا بکند؟
به بیان دیگر بیشک همه انسانها پس از مرگ به این آگاهی و اتصال دست مییابند و انبیا پیش از مرگ نیز این حقایق را ادراک میکنند اما آیا ادراک این امور در دنیا و پیش از مرگ تنها مخصوص پیامبران است یا این امر فضیلتی اکتسابی است و اختصاص به ایشان ندارد و دیگران نیز میتوانند در همین نشئه به آن دست یابند؟ در پاسخ باید بگوییم مورد دوم صحیح است یعنی این مقام مخصوص انبیاء نیست و دیگران با ریاضت و تهذیب نفس می توانند به آن دست یابند،در تبیین این ادعا میتوان گفت نسبت این عالم با ماورای آن نسبت ظاهر به باطن است یعنی عالم طبیعت، (معلول و ناقص و ظاهر)است و ورای عالم طبیعت (علت و کامل و باطن) است.
از طرفی این عالم مورد شهود ظاهری ماست و ازسوی دیگر شهود ظاهر خالی از شهود باطن نیست، اگر ما به باطن خود علم داشته باشیم به باطنِ باطن خویش علم بیشتری خواهیم داشت و به باطنِ باطنِ باطن خویش به مراتب علم بیشتری خواهیم داشت چون مرتباً هرچه این شناخت عمیق تر شود به علم حضوری نزدیکتر میشود و آن باطن نهایی درواقع جلوه حقیقی توحیدی ماست، معلول و ظاهر از اطوار وجودیِ علت و باطن است و نسبت به باطن مستقل نیست،نتیجه این مقدمات عقلی آنست که هنگام مشاهده ظاهر و معلول و مرتبه ناقص، علت و باطن و مرتبه عالی آن نیز بالفعل دیده می شود،درواقع ظاهر حد و تعین باطن است پس اگر انسان از طریق تلاش و جهاد با نفس ظاهر را حجاب قرار ندهد و از آن بگذرد ناگزیر باطن را نیز مشاهده خواهد کرد.
در توضیح این برهان باید گفت پیوندی که نفس با بدن دارد موجب این تصور میشود که نفس چیزی جز بدن نیست یعنی تمام هویت وحقیقت انسان همان بدن است و آنچه نفس از راه حواس، ادراک و مشاهده میکند جدا و بیرون از نفس است ودر تمام شناختها میپندارد که بیرون از خود را ادراک میکند! این خطا در نفس شناسی مایه فراموشی و غفلت نفس از مراتب بالاتر خودش خواهد شد ونفس خصوصیات وموجودات عالم مثال و عقل و لاهوت را نیز فراموش می کند اما حقیقت خویش را که از آن به ″من″ تعبیر می شود مشاهده می کند و این مشاهده هرگز از او جدا نیست ولی به سبب توجه به نشئه طبیعت و سرگرمی به بدن مادی از خویشتن خویش غافل است، اما با انقطاع نفس از بدن دیگر مانعی در دیدن حقیقت باقی نمیماند. درنتیجه اگر انسان هماکنون از طریق کسب علم نافع و عمل صالح به نفس و حقیقت خود برگردد،بدون مرگ هم حقیقت نفس و اسرار و حقایق باطنی را مشاهده خواهد کرد.
در فصل چهارم به طریقه ی دستیابی به مقام ولایت میپردازد،
نسبت حقایق ماورای طبیعت به موجودات مادی نسبت باطن به ظاهر است، از طرفی هر ویژگی وجودی که در نگاه نخست متعلق به موجودی ظاهری و مادی است درحقیقت متعلق به باطن آن موجود است درنتیجه معرفت شهودی نفس به خودش نیز اولاً و حقیقتاً متعلق به باطن نفس و ثانیاً و بالعرض است متعلق به خودش است. بنابراین حقیقتی که در باطن نفس هست پیشتر از خود نفس ادراک می شود و بدیهی تر از معرفت نفس نسبت به خود است، همچنین آن حقیقتی که در باطنِ باطن نفس هست پیشتر و بدیهیتر از باطن نفس ادراک می شود و این اشتداد در تقدم و بداهت همچنان ادامه دارد تا به باطن همه باطنهای موجودات دست پیدا کنیم ، درنتیجه شناخت آن حقیقت که حق تعالی است مقدمترین معلومات و بدیهیترین بدیهیات است .
از بررسی این مطالب روشن میشود که حقیقت هر کمال همان حقیقت مطلق و صرف و زوالناپذیر آن است و نزدیک بودن هر کمالی به آن حقیقت به اندازه ی ظهور آن حقیقت و قیود و حدودِ همراه با آن است ،ما وجودی بی نهایت داریم که هر اندازه از حدود عدمی رهایی پیدا کنیم به همان اندازه به کمالات آن وجود بینهایت پی میبریم اما به هر اندازه به خود حد و قید بزنیم و تعلقات و دلبستگیهای ما بیشتر شود به همان مقدار از حقیقت وجود دور شدهایم ،و همچنین روشن میشود که خداوند نهایت حقیقت هر کمالی است و نزدیک بودن هر موجودی به حقتعالی در گرو تقلیل قیود و حدود عدمی آن موجود است ورسیدن هر موجودی به کمال حقیقی خود مستلزم فنای آن موجود درحقیقت صرف است زیرا این امر موجب از بین رفتن حدود و قیود عدمی شیء در ذات و صفات و افعال آن حقیقت صرف میشود از اینرو با فنای هر موجود محدود که فنای حدود و قیود آنست تنها همان حقیقتی که در مورد او ظهور و تجلی کرده باقی خواهد ماند،علم حضوری انسان به خودش به معنای شهود همه حقایق و بواطن نفس تا حقیقت نهایی نفس است و چون انسان در این مرحله فانی شود و تعینی برایش نماند به مرحله فنا و شهود میرسد و به بیان دیگر حقیقت انسان و باطن او که عاری از حدود عدمی است خود را مشهود میکند و انسان در آن مرحله تعین انسانی نخواهد داشت،وقتی دیگر خودی نباشد و تشخص و حدودی نباشد انسان میتواند شهود کند،اگر میبینید در این باره اختلاف هست و برخی میگویند انسان نمیتواند به لقاءالله برسد و برخی دیگر میگویند که میتواند این نوع نگاه مطرح است که ( انسان بماهوانسان ) نمیتواند فانی در خدا باشد تا مادامیکه انسان است اما وقتی این حد و ماهیت برداشته شد و یک صرف الوجود بینهایت ماند آنگاه چطور؟
بنابراین کمال حقیقی انسان این است که در مرحله ذات و صفات و افعال به حقیقت نهایی خودش برسد یعنی ذات و صفات و افعالش در اسمای حسنای حقتعالی فانی شود و این معنای توحید ذاتی و صفاتی و فعلی است یعنی این حقیقت را شهود کند که ذات و هویتی جز خدای سبحان وجود ندارد و هر وصف و کمال و فعل خیر که در جهان یافت می شود متعلق به اوست و البته با تفسیری که شایسته مقام منزه پروردگاراست. ماحصل برهان این فصل و توضیحات مربوط به آن این است که شهود و شناخت این حقایق توحیدی در شهود و معرفت نفس پیچیده شده و نزدیکترین راه ادراک این حقایق و رسیدن به مقام ولایت معرفت نفس است،معرفت نفس نیز تنها از طریق رویگردانی از غیر خدا و توجه تام به حق تعالی حاصل می شود.
و اما رسالت فصل پنج این است که میخواهد ما را به غایت کار برساند،غایت کار چشمانداز کمال انسانیت است و در آن سخن از قرب الهی است،در قرب الهی آدمی نظری به فضای ملکوت میاندازد ، آیه قرآن اشاره میکند که به ابراهیم ملکوت عالم را نشان دادیم تا اهل یقین شود این غایت اهل یقین شدن از قبیل علم حصولی و دراستی نیست بلکه مربوط به حوزه یقین شهودی و علم حضوری و دانش وراثتی است ، بنابراین مفاد آیه محل بحث این است که خداوند سبحان به بندگان خاص خود ملکوت عالم را نشان می دهد تا به مقام یقین نائل شوند و یکی از شواهد این نکته که یقین قرآنی همان معرفت شهودی است نه علم حصولی، آیه ( کلا لو تعلمون علم الیقین لترونها الجحیم … ) است که میفرماید اگر اهل علمالیقین بودید بیشک هماکنون جهنم را مشاهده میکردید!سپس با چشم یقین شهود برتر آن را میدیدید، پس یقین در فرهنگ قرآن کریم منتج شهود عالم ملکوت و نشئه برزخ و قیامت در همین دنیا است.
تا بدین جا رسالة الولایه کوشیده است تا چشم جان آدمی را به ملکوت عالم باز کند و حجابهای کوری وکری را از چشم وگوش جان آدمی بردارد تا پس از آن به جایی رسد که عرضه کند ( إِلَهِی هَبْ لِی کَمَالَ الانْقِطَاعِ إِلَیْکَ وَ أَنِرْ أَبْصَارَ قُلُوبِنَا بِضِیَاءِ نَظَرِهَا إِلَیْکَ حَتَّى تَخْرِقَ أَبْصَارُ الْقُلُوبِ حُجُبَ النُّورِ فَتَصِلَ إِلَى مَعْدِنِ الْعَظَمَهِ وَ تَصِیرَ أَرْوَاحُنَا مُعَلَّقَهً بِعِزِّ قُدْسِکَ …
ترجمه:
… خدایا كمال جدايى از مخلوقات را، براى رسيدن كامل به خودت به من ارزانى كن، و ديدگان دلهايمان را به پرتو نگاه به سوى خويش روشن كن، تا ديدگان دل پرده های نور را دريده و به سرچشمه عظمت دست يابد، و جانهايمان آويخته به شکوه قدست گردد … )
این مناجات همانگونه که مشاهده می شود دربرگیرنده مقدمه سلوک و پیمودن طریقت حبی و عرفانی و ذیالمقدمه و نتیجه شهود و فناء است ، پس از نفی و امحاء افعال و اوصاف وجود در گام بعد خداوند ″ذات″ سالک طریقت را فانی میکند تا جایی که هرگونه تعین و تشخص و اسم و رسمی از او زایل شود و (من و تن) را از او گرفته و همچون موسای کلیم او را خلع نعلین کرده و پا برهنه به وادی طور خویش میکشاند و حقیقت توحید را در جان او محقق میسازد و با زبان او سخن میگوید و با چشم او میبیند و با گوش او میشنود و به جای او مینشیند و قائم مقام او میگردد آنچنان که آدمی هرچه اراده کند همان اراده خدا باشد و و چون خداوند بگوید باش و هرآنچه خواست بیدرنگ موجود شود.
نتیجه:
در پایان چکیده و عصاره این پنج فصل را بهاختصار عنوان مینماییم: انسان موجودی متکامل و پویاست و چون حقیقتی تکوینی است غایت و کمالش نیز حقیقی و تکوینی است لذا راه و هدف او نیز باید حقیقی و تکوینی باشد و هرگز با امر اعتباری به کمال نمیرسد ،همه زندگی انسان در دنیا با عناوین و قوانین اعتباری همراه است که هیچیک وجود تکوینی ندارد اما قوانین الهی و احکام دینی پشتوانه الهی و تکوینی دارند، این پشتوانه تکوینی را انبیا و ائمه یافته و قوانین اعتباری را از آن به رهنمود خداوند دریافت و استنباط و برای انسان به زبان اعتبار بیان میکنند، قدرتِ یافتن پشتوانه تکوینی و اسرار و حکمت قوانین الهی از آثار مقام ولایت است،رسیدن به این پشتوانه و باطن عالم و مقام ولایت مخصوص ذوات مطهر معصومان نیست و برای شاگردان و مؤمنان نیز ممکن است هرچند بهره ی در حد کمال از این فضیلت تنها مخصوص آن ذوات قدسی است؛ در سراسر عالم حقیقتی جز خدای سبحان نیست و هرچه غیر خدا فرض شود آیات و نشانههای اوست، پس علل شرایع و اسرار احکام که پشتوانه تکوینی احکام و اخلاق تشریع اند همگی به اسماء حسنی و اوصاف والای ذات پروردگار برمیگردد، اگر کسی به مقام معرفت حق تعالی برسد و او را با چشم دل ببیند به طبع همه اسماء و صفاتش را می بیند و ازین رهگذر علل شرایع را نیز درک میکند زیرا اوامر و نواهی الهی همگی مقتضای اسماء و صفات او هستند، رسیدن به خدا دو شرط متلازم دارد که هیچیک بدون دیگری سودمند نیست یکی گرفتن حبل آیات تکوینی و بالا رفتن از آن به دیگری تمسک به ریسمان کتاب تشریع و ترقی نردبان آنست . نخستین و بدیهیترین چیزی که هر انسانی درک می کند نفس خویش است و چون نفس انسان خود آیتی از آیات کتاب تکوین خداوند است نزدیکترین راه وصول به مقام ولایت و شهود حق نیز معرفت النفس است.
ازآنجاکه حقایق فراطبیعی، باطن موجودات نشئه مادی و نفس انسانی هستند و آنچه متعلق به ظاهر پنداشته می شود حقیقتاً متعلق به باطن است، معرفت شهودی و علم حضوری نفس به خود اولاً و حقیقتاً متعلق به باطن است و ثانیاً متعلق به پوسته و ظاهر نفس! پس حق تعالی که حقیقت همه حقایق و باطن همه بواطن است پیشتر از خود نفس ادراک می شود و معرفت او بدیهیتر و مقدم تر از معرفت نفس به خود است.
تمام اشخاص و موجودات عالم چیزی جز قیود عدمی و نقصان حقیقت نیستند وگرنه حقیقت صرف هستی تعدد و تکثر ندارد، پس انسان همچون هر موجود دیگری چیزی جز حد عدمی آن حقیقت محض نیست و درنتیجه اگر خودش را نبیند یعنی حدود عدمی آن حقیقت را ندیده پس بیشک خدا را میبیند و این همان مقام فناء فی الله است که یگانه راه رسیدن به سعادت و کمال حقیقی انسان است.
عبادت حقیقی مورد نظر شارع مقدس همان عبادت حبی و عاشقانه است و چنین عبادتی فرع بر شناخت حقیقی خداست و نه تنها از طریق شهود و معرفت حضوری حاصل میشود نه با شناخت حصولی و سیر آفاقی، زیرا حق تعالی عین حقیقت هستی است و ماهیت و مفهوم ندارد که به آستانه ذهن وارد شود پس شناخت حصولی خدا از طریق برهان و استدلال صرف و با نظر در آیات آفاقی، مساوی با نشناختن او است. ازآنجاکه حقتعالی در باطن نفس ماست و از ما دور نیست بلکه از خود ما به ما نزدیکتر است و به ما قرب وریدی و معیت قیومی دارد برای رسیدن به معرفت شهودی و علم حضوری به او تنها باید از امور خارجی و بیگانه با حقیقت و باطن نفس فارغ شد و ازین رهگذر با انقطاع کامل و قطع علاقه از امور بیگانه به حقیقت نفس متوجه شد تا به معرفت شهودی دست یابیم؛برای پیمودن طریق معرفت نفس کافی است از همه ماسوی الله قطع علاقه کنیم و پس از تصفیه صحیفه نفس از غبار اغیار بیدرنگ ملتفت به حقیقت و باطن آن میشویم و در این آیینه صیقلی وجه الله را مشاهده میکنیم. سفارش های سلوکی اهل معرفت که مهمترینشان توبه و انابه و مراقبه و محاسبه وصمت و جوع وسحر و عزلت و ذکر حقیقی قلبی است همگی در راستای تصفیه و تخلیه نفس از غبار اغیار و پرداختن و متوجه نمودن سالک به حقیقت و باطن نفس خود و پیمودن طریق معرفت نفس است ،مهمترین اغیار، نفس آدمی و مادر بتها بت نفس است؛اگر چشم از اغیار بستیم و انقطاع کامل حاصل گردید به حقیقت توحید و شهود حضرت حق و بعد از آن فنای در ذات او و بقای بعد از فنا نائل خواهیم شد.
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاته
سحرمحمدرضایی
تیرماه ۱۳۹۹
ثبت دیدگاه