نامش محمــــــد حسین بـــود و نام پدرش اسـدالله در سنــه ۱۳۱۲ هجری قمری مصـادف با ۱۳رجب روز تولــــــــد مــولای متقیان حضرت علی (ع) در اصفهــان دیـده به جهان گشـــود. از ۳ سالگی علاقۀ زیادی به نوشتن و خواندن پیدا کرد ولیـــــــکن به خاطر صغرت سن هیچ مکتب خانه ای اجازه تحصیل به وی را نمیدهد تا بلاخره در سن شش سالگـــی اولین تک بیتی خود را به زبان جاری میکند
نه گفته خدا و نه گفته امام که اطفال مردم کنید روی بام
حدود هشت ساله بود که با یک رویای صادقه زبانش در مدح امیرالمومنین علیه الســـــلام بــــــاز میشود.دوازده بهار از عمرش می گذشت که الهاماتی از طرف حضرت دوست بر زبانش به صورت شعر جاری میشود
چنان که در مورد مولا علی میگوید:
مصحفش مدح و خدا مداح و احمد مـدح خوان من به وصف او کنـــم از خود ثبوت شاعــري
در جهان آمد صغیر و چند روزی مانـــد و رفت یادگار از وی در این عالم کتابی بیش نیست
استاد صغير در مدت زندگي خود يادگارهايي در قالب خاطره/كرامات و بيان شيوا از ادبيات فارسي بر جاي گذارد.
عاشق سوخته جان و سالک شوریده روان پروانه شعله حقیقت ،عارف خیّر و شاعر نامور شهیر استــاد محمد حسین متخلص به صغیر اصفهانی است .این شاعر از نوادر هنر معاصر است که از همان اوان طفولیـت نبوغ عینی او را به هنر شاعر واداشت .سروده های او در حد استادی و مقبول طبع همگا ن است .صغیـــر از پرورش یافتگان انجمن معروف و بنام میرزا عباس خان شیداست که خود از استادان و نویسندگان بزرگ بود .صغیر پس از مرگ استاد از صدر نشینان انجمن های اصفهانی شد و تا آخرین لحظات عمر شمــــــع جمــع صـــاحبنظران بود .صغیر جز بر آستان پاسبـــان ملایک ائمه طاهــرین بر هیچ در سر فرود نیاورد و تا زنده بود دلش از یاد خدا غافل نبود .دلباختگی این پیر روشن ضمیر به ولایت ائمه سلام الله علیهم اجمعین و مخصوصاً شیفتگی وافر به مقام و ولایت مولا امیرالمؤمنین علی علیه السلام سخن او را چنــان به شیرینی ممــزوج می ساخت که هیچ شاعری را در این عرصه چون او سراغ نمی توان گرفت .چنان که شهرت این سالــک راه خــدا در زمــــان حیات از مرزهای کشور گذشت و نامش بر پیشانی بارگاه عرش به عتبــات عالیــــات نقش بست. دیــــوان استــاد تا کنون هجده بــــار به چــــاپ رسیده کـــــه آخرین چاپ آن در تیتراژ پنج هزار نسخــه در سال ۱۳۸۷ با تصحيح و ويرايش جديد همراه با ترجمه لغات و مقدمه فاضــــــلانه شاعر معاصر اصفهانی آقای محمد علی صاعد انتشار یافته است .
تا در ره مقصود به تـــشویق نیفتی از قافله بـاید که پس و پـیش نــیفتی
آزاد توانـــی شـــدن از دام دوگیتـی زنهار به دام هـــوس خــویش نیفتی
افتادنت از بــام فلــــــک غصـه ندارد هشـــدار ز بام دل درویــش نـیفتی
از سر بنه اندیشه بــد تا بـه مکافات در دام حـــریفان بـد انـدیش نیفتی
بگذر ز کم و بیش که میـزان قناعـت این است که در فکر کم و بیش نیفتی
بیگانه گزندت نرساند به حـــذر باش در زحمت بیگانــگی از خـویش نیفتی
مانند صغیر از اسدالله مدد جوی
تا در کف گرگان جفا کیش نیفتی
در اصفها ن بانوی صاحب کرامت و با تقوایی بود که در مکاشفه ای،حضرت زهــــرا (ع) تسبیحی به او اهـــــدا می کنند که هرگاه آن تسبیح را در ظـــــرف آبی می انـــــداخت و بیماران از آب آن ظرف می نوشیدند شفــــا می یافتند و با این کرامت بیماران فراوانی از نقاط مختلف به خانــۀ این بــــــانوی مکرّمه رهسپار می شدند و حاجت می گرفتند .
مادر استاد نیز که سال ها از ازدواجش می گذشت و هنوز از نعمت فرزند محروم بود، به دستور پدر ایشان که از مداحان اهل بیت (ع) بود به این بانو مراجعه می کند و مقداری از آن آب متبرک می نوشـد و پس ازنوشیدن، آن آب مؤثر واقع می شود و خداونــــد در روز سیزده رجب ،روز میلاد امیرالمؤمنین علی(ع) ،درسال ۱۳۱۲هـ .ق مطابق با ۱۲۷۳ هـ . ش پسری به او عنایت می کند که را «محمّدحسین » می نامند .
خیزد از هر جا غلام بهر درگاهش بلی قنبر از زنگ و صغیر از اصفهان آمد پدید
استاد در مورد اولین بیتی که سروده بودند چنین می گفتند :« شش ساله بودم که در همسایگی ما جشن عروسی برپا بود، ما یک دسته بچه بودیم که به آن منزل رفتیم، هنگام شام صاحب منــــــزل گذاشت و همــهّ بچه ها را به پشت بام فرستاد، وسفرهّ غذا رابرای بزرگسالان پهن کردند ،بچــــه ها از پشت بام سفره را نگاه می کردند و با حسرت آه می کشیدند .دلـــم سوخت که چـــــرا بچه ها را به پشت بام فرستادند و به آنها غذا ندادند.
این بیت به ذهنم آمد و گفتم:بچه ها بیایید با هم این شعر رابخوانیم :
نه گفته امام ونه گفته خدا که اطفال مردم کنید روی بام
صدای بچه ها که بلند شد ،صاحب خانه گفت:بچه ها ساکت شوید ، چه کسی این شعر را به شما یاد داده ؟
یکی از بزرگان مجلس که بر سر سفره بود گفت: شما اشتباه کرده اید ،بچه ها را سر سفره بیاورید »
بچه ها از بالای بام به سر سفره آمدند و به اشتهای تمام شروع به خوردن غذا کردند و همهّ دعایش را به من نمودند که شعر را سروده بودم آن شب و قتی بچه ها خوردند و رفتند باقی ماندهّ غذارا بزرگسالان خوردند ».
استاد صغیر پنج بار توفیق تشرف به عتبات عالیالت را یافته بودند .درشرح سفرهای خود برای دوستـــــان نقل کرده اند :«در زمان مشروطه با پسر عمویم ،الاغی خریدیم و پیاده به مشهد رفتیم و مدتی پس از آمــــــدن به همان شکل به کربلا مشرف شدیم ». ولی چون مستطیع نبودند به مکه نرفتند روزی شخصی که مالش شبه ناک بوده نزد ایشان می آید و می گوید: «می خواهم شما با هزینۀ خودم به مکه بفرستم ».استـــــــاد تأملی می کنند و می گویند :«من نمی خواهم حاجی اسمی باشم »و از قبول مال او برای سفر به مکـــــــــه امتناع می ورزند .
قلم شرافت اگر دارد از رقـــــــم دارد که دست هـــر حـیوان بنگری قلم دارد
گر آدمی نه به معنی بود شرافتمند بگو که صورت دیوار از آن چه کم دارد؟
آقای رضا دارابی می گوید: یکی از ویژگیهای اخلاقی استاد صغیر ظاهر آرام و خامــــــوش ایشان بود که بیشتر اوقات در سکوت به سر می بردند و در بیرون از خانه نیز سر به زیر بودند و به اطراف توجـــــه نمی کردند .گاهی می ایستادند و مداد و کاغذی از کیف خود بیرون می آوردند و شعری که تازه به ذهنشان خطـــــــور کرده بود را می نوشتندو این بیانگر درون پرخروش ایشان بود .
اگـر کـه لقمه ربـــایی ز خـوان خاموشی چو لقمه خویش کنی در دهان خاموشی
جهان و هرچه در آن هست حرف خواهی دید مــقام گـیری اگـر در جـهان خـاموشی
آقای حاج احمد لطفیان می گوید: مرحوم استاد صغیـــــر نیز با عنایت به این مهم همـــــواره درصدد بودند که از مصاحب پیری روشن ضمیر بهره گیرند….تا اینکه توفیق حضرت حق قرین ایشان گردید و در ۲۶ سالگی با عارف فرزانه حضرت آیة الله میرزا عباس پا قلعه ای ، معروف به «آقا میرزا عباس» آشنا شده و تا پایان عمر آن عالم ربانی،از محضرش کسب فیض نمودند. گاه کراماتی از آن سید بـــــــزرگوار برای دوستان بیان می کردند از جمله اینکه نقل می نمودند :
درجوانی شب جمعه ای مشتاق دیدار آقا میرزا عباس شدم. به در خانۀ او که در محلۀ پا قلعه بود رفتم . خادم منزل گفت: «آقا به تخت فولاد رفته است» .شب پیاده به طرف تخت فولاد حرکت کردم.به پل خواجو که رسیدم ناگهان یک گربه با صدایی بلند و نا هنجار از جلوی من به آن طرف پرید .از ترس بقیۀ راه را تا تخت فولاد دویدم . به اتاقی که آقا میرزا عباس در آنجا بود رسیدم. از لای در که نیمه باز بود نگاه کردم ،دیدم او نشسته و سرش پایین است .همین که به اتاق وارد شدم، یک مرتبه سرش را بالا آورد و گفت:«سلام علیکم آقای صغیر،کسی که از یک گربه می ترسد ،بهتر است همانجا پا قلعه بماند و به اینجا نیاید ».استاد صغیر پس از وفات آقــا میرزا عباس او را چنین توصیف می نمایند .
گر اوصافش همی خواهی،بگویم شمه ای از آن ز خـود وارسـته و روشن ضـمیر و رند صاحبدل
سخاوت پیشۀ بــخشنده ای کاندر گه و بیـگه هرآن کس هرچه از او خواست، برمقصود شد نائل
بـه خوان نـعمت خـود داشتی بـیگانه مردم را مقدم بـر خـود و خویشان ،زهی بخشندۀ باذل
یکی از فرزندان استاد می گوید:«آن زمان هر هفته پنج شنبه ها برخی کتابفروشی ها جزوه هایی دربـــــــارۀ تبلیغ مسیحیّت تحریف شــده می آوردند و من و دوستم جــــزوه ای ده شاهی می خریــــــدیم و می خواندیم ،مطالبی از قبیل :عیسی پسر خداست و او برترین پیامبران است و…».
جزوۀ دوم را که خریدم و خواندم پدرم متوجه شدند و گفتند : «بدان این خدایی که اینان می گویند ،آن خدایی نیست که ما می گوییم .پس اگر این جزوه را پاره پاره هم بکنی اشکـــال نـــــدارد »و سپس گفتند :«اگر با یک ماژیک یک نقطۀ سیاه روی آینه بکشی و بعد هم آن را پاره کنی هر وقت در آینه نگاه کنی ،آن نقطه را همانجا روی آینه تصور خواهی نمود .حال اگر قلبت را با چیزهایی مانند این جزوات سیـــــاه کنی ،حتی اگر توبـــه هم بکنی وقتی به یادت می آید ،جای آلودگی را مشاهده می کنی ».
پس از این نصیحت پدرم دیگر از آن جزوات نخریدم و نخواندم .بدین سبب دربارۀ حضرت عیسی چنین سروده اند :
یکـی زاتـباع عـیسی پـور مـــریم به استـعلا همی زد زیـن بـیـان دم
کـه عـیسی را خـدا پـیغمبری داد بـــه هــر پـیغمبـــر او را بـرتـری داد
هـــمینم بس دلیــل ایـــن مــعمّا که عیسی بـــی پـــدر آمـــد به دنیا
درخصوص وفای به عهد ایشان، نمونه ای را فرزندشان حکایت می کند :«بیشتر کاروانهایی که از اصفهان بــــه عتبات عالیات مشرّف می شدند، از پدرم(استاد صغیر)دعوت می نمودند تا همراه آنها باشند. یکبـــار که پدرم عازم عتبات بودند و من در سنین نوجوانی بودم، از ایشان در خـــــواست کردم،مرا هم باخودببـــرند .فرمودنـــــــد «این بار دیگر نمی شود ولی قول می دهم دفعۀ بعد تو را هم با خود ببرم ».
« پس از بازگشت از عتبات ،بعد از مدتی باز ایشان برای همراهی با کاروان در سفر کربلا دعوت کردند. پدرم از ایشان درخواست کردند، اگر می شود این بار تعداد دو نفر سهمیه به من بدهید؛ چون به فرزندم قول داده ام ،این دفعه اگر عازم شدم او را با خود ببرم .در پاسخ گفتند:امکان دوتا سهمیه نداریم ؛چون جمعیت متقاضی زیاد است. پدرم گفتند:پس من هم نمی آیم.خلاصه آن هفتاد و پنج سهمیه تمام شد، تا اینکه بیست و پنج نفر سهمیۀ دیگر برای عتبات در نظر گرفته شد. مسئؤولین کاروان آمدند و از استاد تقاضا کردند و ایشان همان جواب قبل را دادند. چند روز بعد سی و پنج نفر سهمیۀ دیگر آمد و ماجرای قبل تکرار شد. فردای آن روز وقتی به مغازه می رفتم ، در راه چشمم به کاروانهایی که عازم کربلا بودند،افتاد و این کاروانها چون ضریحهای حضرت سیدالشهدا و حضرت ابوالفضل العباس (ع)را که در اصفهان ساخته شده بود با خود می بردند ،حال وهوای خاصی داشتند .مردم صلوات می فرستادند و نوحه می خواندند .من ناگهان بغضم ترکید و در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود گفتم:«یا امام حسین(ع) مرا به کربلا راه نمی دهید .من هم نه دیگر نماز می خوانم و نه روزه می گیرم و نه هیئت می روم ».همین که به مغازه رسیدم ،تلفن زنگ زد .گوشی راکه برداشتم ،پدرم پشت خط بودند و با حالت شعفی گفتند :« زود شناسنامۀ خود را بردار و بیا به کلانتری، الحمدلله کار کربلای تو نیز حل شد».فردای آن روز با پدرم عازم کربلا شدیم و در آنجا چند ماه اقامت کردیم ».
هست ثابت که اهل عرفان نیست هرکه ثابت به عهد و پیمان نیست
شــــرط ایمان درستـــی قول است هرکه را قول نیست ایمــان نیست
علّت تخلّص به صغیر
آقای سید علی ظهیرالاسلام میگوید:«مرحوم پدرم آیت الله حاج سید مرتضی ظهیرالاسلام که از مدرسین علوم فقهی و فضلای عرفانی عصر خویش بودند ،روزهای چهارشنبه قبل از ظهر جلسۀ عارفانه ای با حضور عارف و شاعر گرانمایه شادروان استاد صغیر اصفهانی و زنده یاد استاد جلال الدین همایی ،از اساتید حوزه و دانشگاه ، و چند تن دیگر از عرفا و شعرا در حجره خود واقع در مدرسه صدر بازار داشتند .
آنان ساعتی با بحثهای ادبی و عرفانی سرگرم بودند و در این بزم عارفانه نیز با سرودن اشعاری فی المجلس یکدیگر را به فیض می رساندند و سپس نقد ادبی بر شعرها داشتند .به یاد دارم در یکی از آن جلسات ،استاد صغیر،علت تخلص خودبه«صغیر» را چنین بیان نمودند:«در۸-۹سالگی با پدرم آقا اسدالله که از مداحان اهل بیت(ع)بود،در جلسات مذهبی شرکت می کردیم روزی در جلسه ای در حضور یکی از بزرگان به دستور پدرم یکی از اشعارم را که در مدح اهل بیت (ع)بود خواندم. آن بزرگمرد که شگفت زده شده بود ،مرا «شاعر صغیر نامید و از آنجا من تخلص صغیر را برای خود برگزیدم».این قطعه شعر خودراقرائت نمودند که بی نهایت مورد توجه قرار گرفت»:
مرا صغیرتخلص بجا بود ،که ســه چیز مراد دارم و هستم از این تخلّص شاد
در اوّل عهد اینکه به عهد صغارتم ایـزد دهــان به گـفتن اشعار جانفزا بگشاد
بـــه دوم ایــنکه نگــیرند اکابرم خـــرده اگـــرزخـــامۀ من نقطــه ای خطا افتاد
به سوم اینکه چو روزحساب پیش آید
مسلــم که آنـــــجا بـــود صـغیر آزاد
تاکنون دو کتاب با ارزش در احوالات این بزگوار چاپ شده :
۱ : زنده به یاد علی (ع)
۲ : زنده جاوید
ثبت دیدگاه