دیدگاه تفصیل
اين نظريه، که از ظاهر سخنان خواجه و ديگران قابل دست يابي است، به نظر پذيرفتني تر مي نمايد؛ زيرا تصورات بديهي گونه هاي متفاوتي دارند. پس مي بايست براي هر کدام از اين گونه ها سر بداهت خاص آن را جست. خواجه در اساس الاقتباس مي فرمايد:
برخي از تصورات بديهي، معقول محض مي باشند؛ مانند مفهوم وجود، مفهوم وجوب و مفهوم امکان و امتناع و برخي از آنها بر گرفته از حواس ظاهر هستند؛ چونان مفهوم حرارت و برودت و بعضي دست آورد حس باطن و وجدان نفس مي باشند؛ چونان مفهوم گرسنگي، سيري و مانند آن (ص ۴۱۲).
همو مي فرمايد:
و هرچه مطلقاً بين بود، به حسب عقل يا حس (ظاهر يا باطن) اشتغال به تعريف آن بي فايده بود که هيچ بيان در تعريف او افادت آن معرفت که به عقل يا حس حاصل باشد، نتواند کرد:فضلاً عن الزياده ( همان، ۴۱۶).
وي در تجريد الاعتقاد نيز نوشته است:
و للحدود أيضا مبادي جليه عقلاً کالوجود، أوحسا کالسواد»؛تعاريف نيز داراي مبادي بديهي عقلي يا حسي اند، مانند مفهوم وجود و مفهوم سياهي (الجوهر النضيد، ۲۲۱).
البته خواجه در اين سخن تنها نيست، بلکه کسان ديگري هم از او پيروي کرده اند؛ براي مثال، قطب الدين شيرازي در دره التاج درباره بداهت ادراکات حس ظاهري مي نويسد:
محسوس از کيفيات به حس ظاهر، غني است از تعريف به حد و رسم؛ چه هيچ چيز اظهر از محسوسات نيست، ليکن بسيار باشد که محتاج شوند به تنبيه بر مفهوم اسم بعضي از آن و منقسم مي شود به حسب انقسام حواسي که به آن ايشان را احساس مي کنند به پنج قسم:قسم اول ملموسات و آن دوازده را ياد کنيم:حرارت، برودت، رطوبت، پيوست، لطافت، کثافت، لزوجت، هشاشت، جفاف، بلت، ثقل و خفت…؛ قسم ثاني از کيفيات محسوسه مذوقات است و آنچه از بسايط آن مي شناسيم نه است:مرارت، حرافت، ملوحت، عفوصت، حموضت، قبض، دسومت، حلاوت، تفاهت … و من نيافته ام وجه حصري طعوم را در عددي؛ نه در نفس امر و نه به حسب آنکه ممکن است در حق بشر احساس به آن … و قسم ثالث، مشمومات است.. و قسم رابع، مسموعات … و قسم خامس، مبصرات است…. (۵۵۶-۵۴۶).
ايشان با اشاره به بداهت ادراکات حس باطني، نوشته است :
و هرچه انسان از نفس خود مي يابد، از اين کيفيات (کيفيات غير محسوس به حس ظاهر)، آن غني باشد از تعريف به حد و رسم (همان، ۵۵۷)؛
وي مفهوم «وجود» را بديهي مي شمارد و مي نويسد :
وجود، تحديد او ممکن نيست، چه او بديهي التصور است و هيچ چيز أعرف ازو نيست تا تعريف وجود به آن چيز کنند ( همان، ۴۷۹).
او با اشاره به بداهت مفهوم « وحدت»، نوشته است:
معناي وحدت، تعقل عقل است عدم أنقسام هويت را و اين معنا، تصور او بديهي است (همان، ۴۹۶).
ايشان درباره بداهت مفهوم وجوب، امکان و امتناع مي نويسد:
مفهومات اين سه بديهي است؛ چه هر کسي مي داند که انسان واجب است که حيوان باشد و ممکن است که کاتب باشد و ممتنع است که حجر باشد، و اين علم حاصل است کسي را که ممارست هيچ از علوم نکرده باشد، اصلاً؛ نه تصوري و نه تصديقي، و اگر تصورات اين هر سه فطري نبود، حاصل نشدي کسي را که ممارست هيچ علم نکرده باشد و کسي که تعريف اينها خواست، نه بر سبيل تنبيه، و نه بر سبيل بياني که جاري مجراي علامت باشد، خطا کرد ( همان، ۵۰۲).
ولي قطب الدين گاهي « بداهت» را تابع « بساطت» مي داند:
معرفت مضاف بسيط از آن روي که مضاف بسيط است، معرفتي فطري است که محتاج نشود الا به تذکيري و تنبيهي و فرق ميان او و ميان مرکب آن است که مرکب در او جزوي از جنس ديگر باشد چون آب؛ چه او جوهري است در نفس خود که او را أبوت لا حق شده است ( همان، ۵۷۲).
شيخ اشراق نيز گاهي چنان سخن گفته است که گويا در بداهت تصوري، هم به «بساطت» و هم به « مشاهده» نظر دارد. وي مي نويسد :
و الحق أن السواد شيء واحد بسيط، قد تحصيل و ليس له جزء آخر مجهول، و لا يمکن
تعريفه لمن لا يشاهده کماهو، و من شاهده استغني عن التعريف. و صورته في العقل کصورته في الحس، فمثل هذه الأشياء لا تعريف لها، بل قد يعرف الحقائق المرکبه من الحقائق البسيطه، کمن تصور الحقائق البسيطه متفرقه، فيعرف المجموع بالاجتماع في موضع ما (مجموعه مصنفات، ۷۴/۲-۷۳).
شسم الدين محمد شهر زوري نيز بسان خواجه محسوسات را بديهي دانسته است:
و يجب أن تعلم أن الحراره و الروده و الرطوبه و اليبوسه لما کانت من المحسوسات الأوليه فهي مستغنيه عن التعريف، فلا يجوز أن تعرف بالأقوال الشارحه إذ حاصل تعريفها يرجع إلي أمور إضافيه لازمه لها، و اللوازم لا تدل علي حقائق الأشياء، فتعريفاتها بذلک لا تفيد ما يفيد الإحساس بها، و کذاالحکم في جميع الهيئات المحسوسه، إلا أن الحکماء قصدوافي تعريفها و في ما عرفوه من الامور البديهيه التنبيه علي ذواتها و إخطارها بالبال، فإنه ليس کل ما هو بديهي لا يغيب عن الذهن، بل البديهي مالا يفتقر إلي معلومات سابقه (رسائل الشجره الالهيه في علوم الحقائق الربانيه، ۲۱۰/۲-۲۰۹).
بدين ترتيب، خواجه نصيرالدين طوسي و ديگران در وجه بداهت و سر آن در تصورات، به نظريه ديگري گرايش يافته اند که از آن به « قول به تفصيل» ياد کرديم.
در اين نظريه، نخست تصورات به اعتبار ابزار تحصيل آنها تقسيم شده است. سپس اين نتيجه بيان مي شود که امور محسوس به حواس ظاهري- باصره، سامعه، شامه، ذائقه و لامسه – بديهي اند؛ گرچه خواجه به بعضي از اصناف محسوسات تعبير مي کند ( اساس الاقتباس، ۳۴۵) که به ظاهر مراد او از اين تعبير، محسوسات اوليه است، نه ثانويه . البته به نظر مي رسد براي اين تقييد، وجهي نباشد. تصورات حسي مطلقاً بديهي اند؛ زيرا هر تصوري که از راه حس به دست مي آيد، براي حصول آن فرايند تعريف به کار نمي رود. پس بدين جهت بديهي است. نيز محسوس به حواس باطني و برخي از ادراکات تصوري عقلي، چونان مفهوم وجود، وجوب، امکان و امتناع هم بديهي خواهند بود؛ زيرا در اين موارد ادراکات ما از طريق کاربرد فرايند « انديشه» به دست نيامده است؛ گرچه گاهي ممکن است نيازمند باشيم که مثلاً حس
ظاهر يا حس باطن را هم به کار گيريم.
بعضي از معاصران در نقض و نقد گفته اند:مدعاي نظريه ترکيبي ( قول به تفصيل)- به اين که بداهت تصوري را مي توان از راه هاي مختلف، از جمله از طريق حس تبيين کرد، يعني راه منحصر به تبيين از طريق ارجاع به علم حضوري نيست – قابل مناقشه است، زيرا اولاً اگر صرف حسي بودن يکي از معيارهاي بداهت است، بايد هر مفهوم حسي اي بديهي باشد، در حالي که مفاهيم بسياري هم چون فشار، ماده، انرژي، الکترون، پروتون، نوترون، بار الکتريکي، هسته، ميدان و مانند آن، که در دانش فيزيک مطرح است، و هم چنين مفاهيمي که حاکي از اعيان مادي و جواهر جسماني هستند، نظير نقره، آب، درخت و آهن بديهي نمي باشند، و ثانياً معيار بديهي شمردن مفاهيم انتزاعي، قابل قبول نمي باشد زيرا بسياري از مفاهيم انتزاعي، مانند مفهوم نامتناهي، دور و تسلسل، بديهي نمي باشند، و اين که گفته مي شود که وجه اين که مفاهيم انتزاعي از طريق فکر و نظريه به دست نمي آيند، پس آنها بديهي اند، کافي نمي باشد، زيرا جاي اين سوال باقي است که چرا اين مفاهيم از طريق فکر و نظر به دست نمي آيند ؟ يعني هنوز پرسش درباره معيار و سر بداهت آنها باقي است. و ثالثاً در پاسخ به اشکال قول به تفصيل بر نظريه ارجاع به علم حضوري که چگونه مي توان سر بداهت مفاهيم عدمي را به علم حضوري ارجاع داد، مي توان گفت :هم چنان که عقل براي دست يابي به مفهوم « علت» و « معلول» يافته هاي حضوري را با يکديگر مقايسه مي کند، در مورد دست يابي به مفهوم « عدم» نيز چنين کاري خواهد کرد، يعني مثلاً چون انسان مي بيند توجه او به چيزي در لحظه اي وجود داشت و اکنون وجود ندارد، پس با مقايسه اين دو حالت نفساني با يکديگر، که در مرتبه بالاتري از ذهن انجام مي گيرد، مفهوم « عدم» و « وجود» را انتزاع مي کند، پس در نتيجه از اين طريق مي توان مفاهيم عدمي را نيز به علم حضوري ارجاع داد. و رابعاً، در پاسخ به اين اشکال که اگر فرضا بپذيريم که سر بداهت بسياري از مفاهيم تصوري، حتي مفاهيم عدمي، را بتوان به علم حضوري ارجاع داد، ولي چگونه مي توان گزينه امکان دست يابي شخص بدون يافت حضوري به مفاهيم بديهي را مردود شمرد، مي توان به اين صورت پاسخ داد که نظريه ارجاع به علم حضوري مدعي است که تبيين سر بداهت تصوري در همه موارد از طريق علم
حضوري ممکن است، بنابراين، ارائه نظريه هاي بديل در تبيين سر بداهت تصوري نافي اين وجه از نظريه مذکور نيست، افزون بر اينکه راه هاي بديل نيز راه به جايي نمي برد، و جز دست نياز به علم حضوري راهي ديگر فرار رويمان نيست.(۴)
در پاسخ به نقض و نقد مذکور، به ترتيب مي توان گفت :
اولاً، بر اساس قول به تفصيل، حصول مفهوم از طريق حس به هر نحو که باشد موجب بداهت آن مفهوم مي شود، چرا که معناي بداهت در تصورات اين است که مفهومي که براي انسان حاصل مي شود از طريق فکر نباشد، و اين اعم از آن است که از طريق حس حاصل شود يا از طريق علم حضوري يا از طريق عقل. بر اين اساس مفاهيمي مانند مفهوم نقره، آب، درخت، آهن، و غيره آن، بديهي خواهند بود، زيرا براي اينکه شما به مفهوم آب دست يابيد، مي توانيد بدون نياز به فکر و صرفاً بر اساس مشاهده مايع خاصي که رفع عطش مي کند، به اين مفهوم را يابيد. البته اين فرض را همواره مي بايست در نظر داشت که ممکن است مفهومي به وجهي بديهي و به وجهي ديگر نظري باشد، زير اگر حس ما را به مفهومي برساند که فقط بر حسب عوارض بديهي به شمار آيد، پس مدعاي قول به تفصيل تثبيت شده است. و اما بر شمردن پاره اي از مفاهيم حسيم که بديهي نيستند، چونان مفهوم فشار، ماده، انرژي، نوترون، پروتون، بار الکتريکي، هسته و ميدان نمي توانند مورد نقص به شمار آيند، چرا که اينها مفاهيم اصطلاحي مي باشند و مفاهيم اصطلاحي نوعاً نظري هستند. در حقيقت، مفاهيم مذکور مفاهيمي هستند که مي توانند از طيق حس براي ما معلوم شوند، و چون اين مفاهيم بنا به فرض هنوز براي ما از طريق حس حاصل نيامده اند، پس بديهي نمي باشند. پس توجه به اين نکته لازم است که مراد از مفاهيم حسي بديهي مفاهيم حاصل آمده از طريق حس است، نه مفاهيمي که مي توانند از طريق حس براي ما معلوم شوند و اکنون براي ما معلوم نمي باشند.
ثانياً ، آن دسته از مفاهيم انتزاعي که بديهي هستند و حصول آنها از طريق به کارگيري حس
ظاهر و حس باطن و علم حضوري نيست، پس سر بداهت آنها از اين طريق معلوم مي گردد که بگوييم عقل در شرايطي خاص بدون به کارگيري فرايند تفکر به اين مفاهيم راه يافته است، زيرا هم چنان که حس و علم حضوري مي توانند سر بداهت برخي مفاهيم را تبيين کنند، پس هم چنين عقل در مواردي خاص مي تواند بيانگر معيار و سر بداهت باشد. و اما ذکر برخي از مفاهيم انتزاعي که بديهي نيستند، مانند مفهوم نامتناهي، دور و تسلسل، نمي تواند نقض به شمار آيد، زيرا اينها مفاهيم اصطلاحي هستند، و چنان که گفتيم مفاهيم اصطلاحي نوعاً نظري مي باشند. بدين ترتيب، مي توان گفت :عقل گاهي در شرايطي خاص بدون به کارگيري فرايند تفکر به مفاهيمي دست مي يابد، و آن در وقتي است که حصول مفهوم هستند به حس، اعم از ظاهر و باطن، و علم حضوري نيست و يا نمي تواند باشد. به علاوه، در تبيين سر بداهت مفاهيمي که حصول آنها براي ذهن از طريق به کارگيري حس و علم حضوري نيست، توجه به اين نکته لازم است که بداهت تصوري به معناي حصول تصورات براي ذهن بدون به کارگيري فرايند انديشه است و ربطي به مطابقت يا عدم مطابقت آنها با خارج (نفس الامر) ندارد. پس با توجه به اين نکته مي توان گفت:ذهن براي دست يابي به يک مفهوم گاهي از نيروي فکر استفاده مي کند و گاهي نه، و آنگاه که براي دست يابي به مفهوم از نيروي انديشه استفاده نمي کند، پس ذهن يا از طريق حس به مفهوم مي رسد و يا از طريق علم حضوري و يا به کمک نيروي عقل. در تصورات حسي، ما حس را به کار مي گيريم و به مفهوم حسي بديهي دست مي يابيم و در تصورات وجداني ما شهود نفساني و علم حضوري را به کار مي گيريم و به مفهوم وجداني بديهي دست مي يابيم، و در تصورات عقلي، ما نيروي عقل، که مرتبه اي از مراتب ذهن است، را به کار مي گيريم و به مفهوم عقلي بديهي دست مي يابيم. در نتيجه، در همه اين موارد، فرايند انديشه وجود ندارد و ذهن بدون استفاده از فکر به مفهوم دست مي يابد، و در اين جا فرقي بين حصول از طريق حس و علم حضوري و حصول از طريق عقل نيست.
ثالثاً ، ما منکر اين نيستيم که عقل در شرايطي خاص مي تواند با سنجش و مقايسه به مفهوم بديهي دست يابد، و اين مقايسه و سنجش گاهي مستند به وجود علم حضوري است، ولي اين مطلب براي ما قابل فهم است که چگونه مي توان وجه بداهت برخي تصورات بديهي، مانند
مفهوم عدم و امتناع، را به علم حضوري ارجاع داد، در صورتي که علم حضوري به سراي هيچستان راه ندارد، و اگر در اين موارد «عقل» است که با به کارگيري سنجش و مقايسه به مفهوم بديهي دست مي يابد، پس بايد سر بداهت اين دسته از مفاهيم بديهي را به خود عقل مستند ساخت، نه به علم حضوري .
رابعاً، چنين به نظر مي رسد که ن نظريه ارجاع به علم حضوري» سر بداهت تصوري را صرفاً به علم حضوري مستند مي سازد، پس تفسير آن به پذيرش نظريه هاي بديل به معناي فرو کاستن آن از موضع رفيع آن است که قطعاً مورد پذيرش نظريه پردازان آن نيست. افزون بر اينکه مفاهيم بديهي اي نيز وجود دارند که از طريق علم حضوري قابل تبيين نمي باشند، چرا که در آن موارد، ارجاع به علم حضوري ناممکن است، و آنچه در مقام تبيين ارجاع ذکر شده است، وافي به نظر نمي رسد.
دیدگاه تفصیل اين نظريه، که از ظاهر سخنان خواجه و ديگران قابل دست يابي است، به نظر پذيرفتني تر مي نمايد؛ زيرا تصورات بديهي گونه هاي متفاوتي دارند. پس مي بايست براي هر کدام از اين گونه ها سر بداهت خاص آن را جست. خواجه در اساس الاقتباس مي فرمايد:برخي از تصورات بديهي، معقول محض مي […]
ثبت دیدگاه