بسم الله الرحمن الرحیم
چکیده:
علم منطق انسان را حیوان گویا نام می نهد، یعنی انسان نیز نوعی حیوان است اما تمایزش با حیوان در گویا بودنش است اما در حکمت و عرفان اسلامی این حیوان ناطق دارای قابلیت و حقیقتی است که او را از سایر حیوانات متمایز و متصف به صفات ربوبی مینماید، درغیراین صورت، تنها حیوانی است که سخن میگوید!اما باید دید این حیوان گویا چه صفاتی را کسب کرده و صفات و ملکات اش متناسب با خوی حیوانی است یا با خوی الهی؟ آیا صورت او صورت انسان و قلب او قلب حیوان است؟ یا خیر قلبش نیز قلب انسانی است؟حشر انسان در قیامت هم بسته به صفات اوست و صورت حیوانی انسان در نشئه قیامت نتیجه اعمال او خواهد بود.
کلمات کلیدی: انسان، عرفان، شهود، توجه عرفانی،سیروسلوک،مراقبه،عوالم وجود
مقدمه: بر استاد کامل و عارف ما حضرت علامه حسنزاده آملی در مسیر سیر و سلوک الی الله،حقایقی مکتشف شدهاست که ایشان از این حقایق شهودی، اصولی را استنباط نموده اند، این اصول هرکدام می تواند برای اهل معنا در فهم اسرار آیات الهی و روایات اشارهای کارگشا باشد و نیز آدمی را آگاه سازد که آیا خوی انسانی در پشت صورت انسانی اوست یا خوی حیوانی...
قبل از هر چیز باید گفت عرفان درک و دریافتی است که آدمی از راه کشف و شهود بدست میاورد. کشف و شهود حالتی درونی است که به کمک آدمی می آید تا او را از حقایق نهان و نامکشوف کائنات عالم و وجود خویش آگاه نماید.در تعریفی که از عرفان ارائه گردید باید به چند نکته دقت داشت:
اغلب کسانی که سخن از کشف و شهود به میان آورده اند آن را نتیجه ی ریاضات و سیر و سلوک ویژهای دانسته اند که منجر به کشف و وشهود شده،درواقع این کوشش و تلاش است که فرد را مستعد شهود می نماید. این تلاشها مراقبه نام دارد. اما آیا همه افراد میتوانند با انجام مراقبات به کشف برسند؟ این امر از فردی به فرد دیگر متفاوت است و درهمه با یک شدت و حدت رخ نمیدهد و حتی ممکن است فردی در ابتدای راه به این شهود برسد اما فرد دیگری سالهای سال بگذرد و به چنین حالتی دست پیدا نکند.
باید توجه داشت که سالک سعی دارد که با به کارگیری یک سلسله دستورات و یا با انجام یکسری از اعمال و آداب به رشد و استکمال نفس نائل گردد و از طریق این کمال نفس و رشد،به معرفت پروردگار خویش نائل شود چرا که اگر جز این باشد ریاضت ها و مراقبت های او ارزشی نخواهد داشت. در عرفان اسلامی صرف ریاضت وسختی کشیدن موضوعیت ندارد و تنها یک وسیله است، آنچه موضوعیت دارد این است که وجود آدمی به مرحله معرفت پروردگار برسد تا بتواند خود را به ربش شبیه سازد.
خلاصه شرح اصول ایقانی علامه حسن زاده:
در اصل اول میخوانیم هر چیز در ماورای نشئه دنیا رخ می دهد همان ظهور ملکاتی است که انسان در طول زندگی در ذات خود آنها را کسب و جمعآوری کرده است، علم انسان دارای مراتبی است مرتبه اول علم اجمالی است که به آن علم الیقین می گویند ،مثلاً شما از دور دودی را ببینی و از دیدن دود پی به وجود آتش ببرید، یعنی از اثر پی به مؤثر ببرید، علامه این اولین علم را دانایی مینامد . در مرحله بعد و بالاتر عینالیقین قرار دارد مثلاً شما دود را ببینی و به سمت دود به راه بیفتی تا برسی به خود آتش و آتش را ببینی یعنی خود مؤثر را ببینی و اگر کنار آتش نشسته و دست در آتش کردید این مرحله بالاتر است که به آن حقالیقین میگوید، این همان ادراک نار است. علامه این سطح از علم را دارایی مینامد. علم اول علم حصولی است، علم دوم علم شهودی یا ذوقی و علم سوم علم حضوری است و البته علم چهارمی نیز داریم و آن بردالیقین است که در این مثال یعنی شخص خودش یکپارچه آتش شود نه اینکه فقط دست در آتش کرده باشد و آن را حس کند.
ایمانی که خداوند در آیات قرآن به آن اشاره می کند همان دارایی است، یعنی علمی که به باور رسیده باشد، حالا چطور می توان به باور رسید؟ باور تنها با تکرار عمل امکانپذیر است و اگر اقدامات علمی و القائات ذهنی مکرراً در انسان وجود داشته باشد این تکرار باعث می شود این اقدام و القائات تبدیل به ملکات ذهن و عمل بشود مانند غسالی که با شستشوی مکرر اموات ترس و اضطرابش از مرده از بین میرود و به این باور میرسد که مرده هیچ آسیبی به او نمیرساند، پس راه شهود باز است راه شهود نیز همان تکرار است.با تکرار عمل تبدیل به ملکه می شود و انسان میتواند باطن قیامتی این ملکات را نیز مشاهده نماید
میرسیم به اصل دوم.
در اصل دوم میخوانیم که روح انسان بعد از رها شدن از بدن مادی با یک بدن مثالی و تمام رذایل و فضایلی که ملکه اش شده به برزخ وارد میشود در توضیح اصل دوم فرمودند که عوالم وجود در یک تقسیمبندی سه قسمت است که اگر عالم اله را هم ضمیمه کنیم به چهار قسمت تبدیل میشود این عوالم در طول یکدیگر اند نه در عرض هم ،هر عالم بالاتر متن عالم پایینتر و هر عالم پایینتر شرح عالم مافوق است، عالم مافوق حقیقت و عالم مادون رقیقه ی آن است؛باز به تعبیر دیگر این عوالم گسیخته از هم نیستند و باهم در ارتباطند،اگر انسان هنرمند باشد میتواند با تامل در یک وجود در این عالم،وجود های بالاتر در عوالم دیگر را نیز ببیند وقتی وجود مادی را میبیند به وجود مثالی و وجود عقلی او هم پی برد،به شرطی که هنرمند باشد.
اینکه میگویند شخصی چشم برزخی دارد به چه معناست؟ یعنی با تامل در یک حد وجودی حدود دیگر آن وجود را نیز ادراک میکند و لذا از آینده و گذشته او هم خبر می دهد ،عالم طبیعت عالم حرکت است و لذا به زمان نیاز دارد، هر کجا که حرکت باشد در آن زمانی در کار است، چون زمان مقدار حرکت است اما عوالم دیگر چطورند؟ آنجا حرکت وزمان راه ندارد،ماضی حال آینده و مستقبل یکسان است انسان اگر هنرمند باشد و به وجود مثالی شی پی ببرد دیگر آگاهی او محدود به زمان حال نمیشود،چون وجود مثالی زمان ندارد که به گذشته و آینده او نظر افکند.
عالم مثال بر دو قسم است یک مثال متصل و یک مثال منفصل مثال متصل همانگونه که از لفظش پیداست متصل به وجود خود ماست یعنی عالم خیال ما که موجوداتی که در خیال داریم مقدار دارند ولی ماده ندارند مانند تصور کوهی از طلا که مقدار دارد اما ماده ندارد و در ذهن ما محقق میشود این مربوط به درون جان ماست لذا به آن خیال یا مثال متصل می گویند، اما عالم مثال منفصل (عالم برزخ،عالم مثال مطلق،خیال مطلق)یعنی رها از وجود ما. عالم مثال بیگانه از عالم طبیعت نیست، از آن سو با عالم مجرد محض نیز بیگانه نیست، کسانی که اهل مکاشفه و شهود هستند و این هنر را دارند که به عالم مثال منفصل راه یابند میتوانند حقیقت اشیا را بخوانند.
شرایطی دارد تا عالم مثال و شهود برای ما واقع شود، این شرایط سه گونه است برخی از شرایط مربوط به نفس انسان است،بخشی از شرایط به بدن انسان مرتبط است و بخشی از این شرایط مربوط به هر دوی اینها با هم است. آن شرایطی که مربوط به نفس انسان است چند چیز است:
۱- مراقبه، مراقبه یعنی بنا بگذاریم در هر جا خود را در محضر ربوبیت ببینیم، در لحظات آخر عمرشریف علامه طباطبایی، از ایشان توصیهای خواستند ایشان سه بار گفتند مراقبه.
عالم دنیا به عالم مثال وصل است،آن عالم متن و این شرح آن است، ما میتوانیم از شرح به متن پی ببریم و راه پی بردن مراقبه است،بعد از مراقبه نوبت تخلیه است، تخلیه یعنی اوصاف مذمومی که در شرع زشت و ناپسند است را از خود خالی کنیم .مرحله بعد تحلیه است، یعنی اوصاف محمود و پسندیده را متصف شویم و جایگزین آن صفات زشت کنیم. این سه شرط مربوط به نفس انسان است، شرایطی نیز مربوط به بدن ماست برای اینکه بتوانیم سیرکنیم، باید از بدن سالم برخوردار باشیم، بدن مریض نفس را به خود مشغول می کند،نفس باید آزاد باشد تا بتواند به عوالم دیگر سیر کند.شکم پری و پرخوری و پرخوابی آفت این سیر است،نفس متصدی هضم این غذاست وقتی زیاد غذا میخورید نفس به هضم آن مشغول می شود و فراغت بال پیدا نمیکند، هر مریضی دیگری نیز همین طور است، بدن باید سالم باشد زیرا نفس به جسم متصل است.
و دیگر از شرایط که مختص بدن است اعتدال مزاج است لذا می گویند انسان کامل از بیشترین اعتدال مزاج برخوردار است و در رأس انسان کامل بیشترین اعتدال مزاج رارسول اکرم (ص) داشته اند،هرچه انسان از اعتدال مزاج برخوردار باشد راهیابی او به عالم مثال بیشتر است.اما شرایط دسته سوم مربوط به نفس و بدن انسان با هم است و آن تجلیه است.
تجلیه: انجام طاعات و عبادات آن گونه که شارع مقدس خواسته مانند نماز و روزه و قرآن نوافل و… مربوط به نفس است چون نیاز به نیت دارد و مربوط به جسم است چون قیام و قعود دارد، نخوردن و نیاشامیدن دارد،خمس و زکات و حج و …. دارد.
هم نیت دارد که مربوط به نفس است و هم اقدامات عملی دارد که مربوط به بدن است. تجلیه یعنی جلا دادن و این امور باید دائمی باشد.
عوالم وجود امکانی در یک تقسیمبندی سه عالم اند
عالم ناسوت و عالم ملکوت و عالم جبروت این عوالم ازهمگسیخته نیستند با هم مرتبطاند و انسان میتواند از عالمی به عالم دیگر راه یابد به شرطی که مقدمات آن را فراهم کند. آنهایی که در عالم مثال به سر میبرند هم می توانند به عالم مادی طبیعت راه پیدا کنند، در روایات آمده از امام صادق(ع) سؤال شد اجداد ما که رحلت کردهاند و در عالم برزخ به سر میبرند آیا از حال و کار ما باخبرند؟
ایشان فرمودند بله منتها بستگی به اوضاع و احوالشان دارد بعضی هر روز باخبرند بعضی هفتهای یکبار، بعضی ماهی یکبار، بعضی سالی یکبار،بستگی داردکه بنا بر فضایل خود چقدر فراغت بال داشته باشند.ما نیز میتوانیم به قدر ظرفیت خود از موجودات عالم مثال باخبر شده و مشاهداتی داشته باشیم.
در اصل۳ اشاره می شود به اینکه همانطور که در عالم طبیعت و دنیا نفس مدبر و گرداننده امور بدن دنیایی است، در عالم برزخ هم نفس مدبر بدن مثالی است، به تعبیر دیگر همانطور که بدن طبیعی در این دنیا شأنی از شئون نفس هست، بدن مثالی هم در عالم مثال شأنی از شئون نفس است و لذا میفرماید ملکیت نفس به بدن ملکیت حقیقی است نه اعتباری.مالکیت دو قسم است حقیقی و اعتباری مالکیت اعتباری مثل مالکیت من و شما نسبت به خانه زمین ماشین و غیره است، امروز مال ماست و فردا ممکن است به ما متعلق نباشد، در مورد نفس و بدن هم مالکیت واقعی است که مظهری از مالکیت باریتعالی است و لذا علامه حسن زاده تأکید فرموده که رابطه نفس با بدن به صورت (نسبت و اضافه) و (ملکیت اعتباری) نیست بلکه به نحوه ملک حقیقی است که نفس با آن معیت قیومی دارد، قیوم کسی است که قائم به نفس خویش باشد و نیز مقوم غیر باشد، باریتعالی قیوم است،هم به ذات خود قائم است، هم مقوم بندگان است . مالک واقعی خداست، مالکیت او قراردادی و اعتباری نیست بلکه حقیقی است و در مالکیت حقیقی مملوک از مالک جدا نیست، نسبت نفس و بدن نیز از این نوع است همین طور که در این نشئه نفس مدبر و مقوم بدن است و بدن بدون نفس جماد است در عالم برزخ نیز همین طور است؛ بدن مثالی متقوم نفس و نفس مقوم آن است
در ادامه اصل سوم به مناسبت بحثی از مکاشفه داشتیم و گفتیم که مکاشفه و تمثل نوعی از ادراک است و مربوط به خود شخص است و دیگران از آن آگاه نیستند و حداقل تحقق مکاشفه حال احتضار است که برای همه انسانها حاصل می شود بارها از زبان علامه حسنزاده شنیدیم که احتضار خصوصیتی ندارد، برای دیدن حقایق پشت پرده و تمثلات احتضار خصوصیت ندارد، آنچه دخیل است انصراف از این نشئه است،اگر شخص محتضر چیزهایی میبیند، دارد از این نشئه انصراف می دهد و تعلق او به نفس و این بدن مادی کم میشود و لذا به این دلیل است که چشم برزخیاش باز می شود، ما نیز اگر هنرمند باشیم و قبل از اینکه به احتضار برسیم تعلق و وابستگی را به این نشئه کم کنیم،حوادث و صحنههایی را میبینیم و گفتوشنودهایی را میشنویم.اگر اولیای الهی بعضاً در بیداری مکاشفات دارند عامل آن همین انصراف از نشئه دنیاست .
اصل۴ شاره میکند که وزان قبر در این عالم و در آن عالم همانند وزان انسان در این عالم و انسان در آن عالم است، این به چه معناست؟ انسان این عالم با انسان عالم دیگر چه تفاوتی دارد؟انسان در این عالم نوع واحدی است و تحت این نوع واحد افراد مختلفی وجود دارد، انسان در عالم برزخ جنس واحدی است و تحت آن جنس انواع مختلفی وجود دارند، انسانها در این دنیا شبیه هم هستند و همه ظاهر یکسانی دارند اما در آن عالم هر کدام به گونهای اند ،بعضی به شکل انسان،برخی میمون بعضی خوک ،بعضی مارو مور…
قبرها هم در این عالم همه یکسانند یک عرض و طول و عمق دارند ولی از لحاظ باطنی چطور؟ یک قبر حفرهای از حفرات نیران است و دیگری روضهای از روضات جنت!
علامه میفرمود اگر دو نفر در یک قبر خوابانده شوند، یکی مؤمن و یکی منافق ،برای مؤمن آن قبر روضه بهشتی و برای منافق همان قبر حفرهای از حفرات جهنم خواهد بود .
اصل ۵میگوید نفس انسان در هر دنیا با یک بدن همراه است و نفس هیچگاه بدون بدن نخواهد بود ،منتها بدن در هر دنیا متناسب با همان عالم است، در این دنیا بدن مادی است چون اینجا دنیای مادی است،در عالم دیگر این بدن متناسب با همان عالم است.در عالم مادی از احکام بدن خوردن خوابیدن و… است اما در عالم قیامت بدن قیامتی متناسب با همان است و احکامش هم متناسب با همان عالم است، از پیامبر سؤال شد اهل بهشت در جنت خواب هم دارند؟آقا فرمود خواب همچون موت است و در قیامت مرگی در کار نیست پس خوابی هم در کار نیست! همانطور که در آن نشئه بدن مادی نداریم، احکام مربوط به ماده را هم نخواهیم داشت.
در اصل۶ علامه میفرمایند حالا که معلوم شد تعداد عوالم متعددی وجود دارد که در طول یکدیگر اند و نه در عرض یکدیگر بنابراین سیر قهقرایی در این عوالم محال است، عالم برزخ و مثال مافوق عالم طبیعت است و عالم مجرد محض، مافوق عالم مثال و برزخ است، اگر چنین باشد کسی که وارد عالم برزخ شد دیگر به نشئه دنیا بازنمیگردد چون اگر برگردد سیر قهقرایی را که عقل نمیپذیرد طی کرده ،بر این اساس نظر حضرت علامه راجع به رجعت نظری است که با مشهور متفاوت است .
دراصل ۷آمده است درعالم برزخ ملکاتی را که انسان در دنیا کسب کرده است ( چه سیئه باشد چه حسنه ) تجسم مییابد. مبادا به ذهنتان خطور کند که مراد از تجسم همین جسم دنیایی است که ماده دارد، بلکه متناسب با عالم برزخ است، مقدار و شکل و شمایل دارد اما ماده نیست بلکه جسم دهری یا مثالی است. مرحوم سبزواری در شرح منظومه در بحث زمان، بحث دهر را مطرح می کند و میفرماید زمان ظرف موجودات مادی و دهر ظرف موجودات مثالی و سرمد ظرف موجودات مجرد محض است و بعد راجع به دهر توضیحاتی می دهد، دهر روح زمان است، زمان به منزله جسد و دهر روح آن است. از جسم مثالی که ماده ندارد اما مقدار دارد ، تعبیر به جسم دهری میشود.
در اصل ۸فرمودند بر اساس موازین برهان و عرفان که با آیات قرآن و روایات تأیید می شود جهان آخرت ماوراء عالم طبیعت است.در مورد معاد نظرات گوناگون است، همه الهیون بر این باورند که در قیامت روح و نفس انسانی محشور می شود،اما آیا این جسم و جسد انسان هم محشور می شود ؟به تعبیر دیگر معاد فقط روحانی است ؟ یا جسمانی نیز هست؟در اسلام عموماً بر این باورند که هم جسمانی است و هم روحانی.اما کدام جسم؟ مشهور علما می گویند همین جسم بااینکه در قبر پوسیده می شود عیناً در عالم قیامت با اراده خدا جان میگیرد و دوباره ایجاد می شود،دلایل عقلی و ادله نقلی هم دارند، با دلیل عقلی می گویند که در این دنیا نفس ما با این بدن عبادات خدا را انجام داده و در قیامت باید با همین بدن پاداش ببیند نه بدن دیگری و همین طور کسی که معصیت کرده باید با همین بدن عذاب ببیند نه بدن دیگر ،دلایل نقلی و آیات قرآن نیز فراوان در این باره آمده است.
در اواخر سوره یاسین،داستان مردی است که استخوان پوسیدهای را در دست میگیرد و میفشارد، استخوان پودر شده را فوت میکند و ذرات آن پراکنده می شود، خطاب به پیامبر عرض میکند چه کسی این استخوانهای پوسیده را دوباره زنده می کند؟ پروردگاربه پیامبر میفرماید بگو همان کسی که اولین بار آنها را ایجاد کرد! این آیه صریح بر این اشاره میکند که همین استخوان پوسیده و خاک شده در قبر دوباره زنده و احیا میشود.ولی در مقابل کسانی قائل هستند که معاد جسمانی است اما جسمی که متناسب با آخرت باشد نه همین جسم دنیوی. اگر جسم همین جسم دنیایی باشد با قیامت که یک دنیای جدید است و از آن تعبیر به آخرت می شود همخوانی نخواهد داشت، علامه در مورد شبهه گروه قبل که میگویند پاداش و عقاب باید متعلق به همان بدنی باشد که با آن گناه و ثواب انجامشده پاسخ میدهند که تشخص یک فرد مربوط به نفس اوست نه بدن مادی !برای مثال کسی که عضو پیوندی دریافت کرده و نفس به آن عضو تعلق گرفته این عضو جدید دیگر متعلق به او و تحت نفس اوست دیگر به فرد اول تعلق ندارد و یا برای مثال اگر درنده ای مؤمنی را بخورد آیا در قیامت نفس مؤمن باید به جسم درنده تعلق بگیرد؟خیر! لذا می گویند ما معاد جسمانی را قبول داریم ولی جسمی که متناسب با عالم قیامت باشد !
جناب بوعلی و کسانی که در خط فکری او هستند بر این باورند که عقل معاد جسمانی را نمیتواند باور کند ولی چون مخبر صادق خبر داده است ما نیز میپذیریم م ا فقط گزارشی دادیم از نظراتی که در این موضوع مطرح شده است.
در اصل۹ علامه میفرماید جزا در طول عمل بلکه عین عمل است و شاهدی از قرآن می آورد شاهدهای قرآنی بسیارند،به آیه سی سوره آل عمران اشاره میکند، در این آیه نفرمود جزای عمل را میبیند،بلکه خود عمل را می بیند حضرت علامه در اصل نهم وقتی این آیه را مطرح کرد توصیه میفرماید که توجه کنید در ادبیات عرب ″لو″ دلالت میکند بر امتناع مدخول (لوکان فیها الهة لفسدتا)محال است که خدایان متعدد داشته باشیم لذا لو را آورده ،به فرض محال اگر چند خدا داشته باشیم در نظام هستی فساد ایجاد می شود (لو ان بینها و بینهه امداً بعیدا)محال است بین عمل سوء و عامل آن فاصله و جدایی باشد پس جزا در طول عمل بلکه عین و باطن عمل است.
در اصل۱۰ میفرماید هر نفسی در هر نشئه ای بدن خاص آن نشئه را دارد، این معنایش این نیست که نفس که در هر نشئه ای بدن خاص آن نشئه را دارد از سایر نشئات دستش کوتاه باشد بلکه میتواند به سایر عوالم سرک بکشد و خبر کسب کند چه به عوالم بالاتر و چه به عوالم پایینتر ،میتوان به هر عالم سری زد و دستاوردهایی از آن داشت.برای مثال ما یک مرگ داریم یک خواب داریم، در هر دو صورت نفس ما توفیه میشود، توفیه اخذ به طور کامل است،چه در خواب چه در مرگ نفس ما را خداوند دریافت میکند ،اگر مرگ ما رسیده باشد آن را نگه میدارد و دیگر به بدن باز نمیگرداند و اگر نرسیده باشد آن را به سمت بدن رها می کند، علامه این مثال را شاهد میآورد و میفرماید تامل کنید وقتی میخوابیم نفسمان از این نشئه خارج میشود و به نشئه الهی راه می یابد و دوباره با بیدار شدن برمیگردد این مؤید همان مطلب است که منافاتی ندارد در نشئه دنیا باشیم و به نشئات دیگر هم ورود پیدا کنیم.
در اصل ۱۱میفرماید بدن مثالی متعلق به دار آخرت است و بدن دنیایی متعلق به دار طبیعت،آخرت یکپارچه حیات است،برای این ادعا شاهدی نیز از آیه۶۴سوره عنکبوت می آورد :
(ان الدار الآخرة لهی الحیوان )
حیوان بر وزن فعلان که صیغه مبالغه است وبه معنای زندگی شدید و قوی است،یعنی نشئه آخرت یکپارچه حیات است، بنابراین حیات بدن اخروی نیز ذاتی اوست اما حیات بدن دنیوی عرضی است، یعنی این بدن به برکت نفس حی و زنده است و اگر نفس تعلقش را از آن بگیرد به جماد تبدیل می شود .از
ناصرخسرو پرسیده شد نفس چیست ایشان در جواب گفت نفس کمال جسم طبیعی که دارای حیات بالقوه است.جواب ناصرخسرو را علامه به عنوان شاهد ذیل اصل یازدهم میآورد،نفس کمال جسم دنیایی است و جسم بدون آن هیچ کارایی ندارد، همین که نفس تعلق به جسم گرفت جسم صاحب همه ی آثار می شود ،جسم طبیعی حی است، اما این حیات بالقوه است یعنی جسم با واسطه زنده است، نفس در دنیا حیاتش ذاتی است اما بدن در دنیا حیاتش بالقوه و به واسطه است .
اما در عالم آخرت همانطور که نفس حیات به ذات دارد جسم نیز حیات ذاتی خواهد داشت .
گفتیم دنیا یکپارچه دارای حیات نیست، در دنیا جمادات نیز داریم و جمادات حیات ندارند در اینجا اختلافی بین فلاسفه و عرفا وجود دارد، فلاسفه ادراک و شعور را متعلق به حیوان و بالاتر میدانند و در مورد جسم صحبت از ادراک نمیکنند ،به نباتات که میرسد صحبت از شعور و ادراک نمیکنند و به حیوان که میرسند تنها صحبت از ادراک و حس میکنند،چرا ؟چون ادراک متوقف بر حیات است وجمادات نیز حیات ندارند ،لذا ادراک ندارند!
اما این را اهل معرفت نمیپذیرند، حیات و ادراک را تعمیم میدهند و میگویند تمام موجودات عالم حی هستند و شعور دارند، هویت الهی در تمام موجودات سریان دارد منظور از هویت الهی همان وجود و هستی است اگر این هویت در تمام هستی جریان داشته باشد اوصافی نیز دارد.لذا برای وجود اوصافی حقیقی مطرح است، اوصاف حقیقی هفت قسم است:حیات، علم، قدرت، اراده،سمع بصر،کلام .
هر کجا وجود پا بگذارد این اوصاف هم با آن همراه است منتها هر چه وجود قویتر باشد این اوصاف هفتگانه هم در آن قویتر و هجو وجود ضعیفتر باشد این اوصاف نیز ضعیف تر خواهند بود .درنتیجه تمام هستی حیات دارد نهفقط حیوان .
در اصل۱۲ عمده بحث علامه راجع به خیال است نفس شئون و قوای گوناگونی در اختیار دارد یکی از شئون نفس،خیال است خیال کارخانه صورتگری است، در سیر نزولی معانی را در قالب صورتها ارائه می دهد و هر معنا را به صورتی متناسب با معنا ارائه میکند.
حالا چرا گفتیم سیر نزولی ؟
چون در سیر نزولی آن چیزی که ابتدا نصیب انسان می شود معنا است، آنی که دریافتکننده است قوه عاقله است، قوه عاقله دریافتیهای خود را در اختیار خیال میگذرد قوه خیال معنایی را که از عاقله کسب کرده به صورتی درمیآورد و آن صورت را در اختیار حس مشترک قرار می دهد حالا قوه باصره آن صورت را می بیند.
برخلاف سیر صعودی؛
در سیر صعودی ابتدائاً انسان صورت مادی را درک میکند بعد آن را در اختیار قوه خیال قرار می دهد قوه خیال ماده را کنار گذاشته و صورت را در اختیار میگیرد آن را به قوه عاقله می دهد و عاقله آن را بهصورت معنایی جلوه میدهد.
گاهی مدرکات قوه عاقله ذوات مجرد هستند ،
اگر عقل ذوات مجرد را ادراک کند و در اختیار قوه خیال قرار بدهد قوه خیال آنها را به صورت انسان جلوه می دهد و شاهدش نیز پیامبر اکرم است که جبرئیل را به صورت جوان خوشسیمایی بنام دحیه کلبی رویت میکرده است .
ونیز مدرکات عقول از قبیل معانی هستند ،آن معانی را قوه عاقله دریافت میکند ،در اختیار قوه خیال قرار می دهد ،قوه خیال آن معانی را به صورت الفاظ زیبایی درمیآورد و آن الفاظ را در اختیار حس مشترک قرار میدهد و قوه سامعه میشنود.خلاصه کلام کار به جایی میرسد که انسان چهره زیبا میبیند کلمات زیبا و فصیح میشنود
پس در بیداری و خواب اگر تمثلاتی نصیب ما گردید توضیحش به همین نحو است .
در ادامه علامه از این اصول تفاوتهایی را بین نظام دنیا و نظام آخرت مطرح میکنند،از این اصول نتیجه میگیرند که قیامت کاملترین نظام هاست، در این دنیا نظام وجودی براساس تغییر و تدریج است، زمانبر است و بصورت خروج از قوه به فعل است، تحقق براساس ارادهها نیست، اما در قیامت تدریجی در کار نیست،در آنجا نظام به گونهای است که تحقق براساس اراده هاست،اراده انسان بهشتی همان و تحقق مرادش همان .
علامه به مناسبت،بحث تکامل برزخی را نیز مطرح کرده اند آنچه مسلم است دنیا دار عمل و آخرت دار جزا است و ما در قیامت دستمان از عمل کوتاه است اما در این بین ما برزخی نیز داریم آیا در برزخ امکان تکامل وجود ندارد حضرت علامه ضمن اصل دوازدهم میفرماید ما براساس آیات قرآن و روایات ائمه قائلیم که در این بین هم انسان میتواند تکامل پیدا بکند از آن بالا رفتن درجات تعبیر میشود به تکامل برزخی ما براساس روایات و آیات قرآنی بر این باوریم انسان وقتی رحلت کرد دیگر عملی از او ساخته نیست و دستش از عمل کوتاه خواهد شد اما این به آن معنا نیست که پرونده عمل او مختومه شود بلکه پرونده عمل باز میماند ،این بازماندن در دو جهت است، در جهت باقیات الصالحات و در جهت باقیات الطالحات،شاهد این مطلب هم در ایات قرآن فراوان است برای مثال این آیه دوازده سوره یس و آیه چهل و دو سوره کهف و آیه سیزده سوره قیامت .روایتی نیز از جلد دوم بحار مجلسی صفحه۲۳ از رسول خدا عنوان میکند که انسان وقتی میمیرد عمل او قطع میشود مگر در سه مورد علمی که به واسطه آن به مردم نفع برسد یا صدقه ای جاری (مثل مدرسه و بیمارستان ساختن)و یا فرزند صالحی که برای او دعا کند .
در اصل ۱۳حضرت علامه حسن زاده ″توجه″ را از مصادیق طی الأرض بیان میکند، طی الأرض به معنای اینکه در یک آن انسان از نقطهای به نقطه دیگر منتقل شود، بهترین شاهد آن اولین آیه سوره أسراء که مربوط به معراج پیامبر است،چون معراج پیامبر در دو مرحله محقق شده ،مرحله اول سیر افقی و مرحله دوم سیر عمودی ،در مرحله اول از مسجدالحرام در مکه به مسجدالاقصی در فلسطین رفته اند که بین این دو مسجد فاصله زیادی هست،این سیر افقی بوده و در یک آن از مسجدی به مسجد دیگر منتقل شده اند، البته برای طی الأرض دو نظر وجود دارد یکی اینکه انسان به برکت قوت نفس خود در یک لحظه بدن خود را از نقطهای به نقطه دیگر منتقل نماید و مشهور علما این نظر را قبول دارند؛
نظریه دیگر اینکه در طی الأرض انسان به برکت قوت نفس بدنهایی شبیه بدن خود در نقاط دیگر ایجاد میکند که البته همه آن بدنها قائم به نفس آن فرد هستند همانطور که بدن اصلیاش قائم به نفس اوست. اما بدن اصلی به نقاط دیگر منتقل نمیشود بلکه شبیه بدن خود را انشاء میکند؛ نظیر آنچه در تاریخ آمده که علی علیهالسلام در یک شب چهل جا مهمان بود،همه آن بدنها شبیه به حضرت علی(ع) بودند و زنده بودند اما بدن اصلی او نبودند! پس نظریه دوم در طی الأرض انتقال نیست بلکه انشاء و ایجاد است که این بدن های انشاء شده با هدایت و مدیریت نفس می توانند کارهایی بکنند.حضرت علامه توجه را نیز از مصادیق طی الأرض میداند. حال توجه چیست؟توجه اصطلاحی است عرفانی که در سیر و سلوک معنوی وجود دارد. این مرحله از سیر و سلوک نه در ابتدای کار بلکه در اواخر آن و بعد از گذراندن کتلها و اربعینات و پیاده کردن دستوراتی است،توجه نوع خاصی از خلوت گزینی و مراقبه است که در مدت زمان خاصی باتکرار اذکاری همراه بوده و برای فرد کشف و شهودها و دیدن صحنه های خاصی را بههمراه دارد،فرد میتواند خود را در نقاط گوناگون ببیند و با افرادی گفتوشنود داشته باشد مثلاً با ارواح اولیا ارتباط دعا کند و القائاتی به او بشود و به تعبیر علامه شکارهای نصیب او شود حضرت علامه میفرماید که این دستور توجه عرفانی را اهل معرفت از کربلا اخذ کردهاند و چهبسا توجه عرفانی از مصادیق طی الأرض باشد.
برای اینکه از باطن این عالم حقایقی برای انسان منکشف شود شرطی لازم است و آن انصراف از این نشئه است،اگر وابستگی و تعلق به دنیا کمرنگ شود ، حقایق پشت پرده جلوهگر خواهد شد؛ اگر ما در خواب تمثلاتی داریم چون در هنگام خواب تعلق نفس ما به بدن ما کم میشود، در حال بیداری نفس ما مشغول به بدن است چون باید چشم و گوش و شامه و لامسه و ذائقه و حرکات ما را مدیریت کند اما در عالم خواب نفس فراغت بیشتری دارد و لذا مدیریت نفس که ربّ بدن است کمرنگ میشود و میتواند تمثلاتی داشته باشد.
گاهیبینید کسی از ابتدای راه سیروسلوک دریافتهای زیادی دارد و یکی هم بعد از چند سال چیزی نمیبینند،برای مثال مرحوم ملا حسینقلی همدانی نزدیک به بیست و دو سال هیچ دریافتی نداشته، نه چیزی دیده نه چیزی شنیدخ هاما استقامت ورزیده است، البته اگر انسان مقاومت کند و ناامید نشود هر چه دریافت او دیرتر باشد برایش بهتر خواهد بود و با کیفیت بالاتری دریافت خواهد داشت گاهی علامه میفرمود (هرچه در این راه نشانت دهند گر نستانی به از آنت دهند)
مراد این است که اگر توفیق داشتیم در این مسیر حرکت کنیم اصلاً به فکر دادهها نباشیم ملاحسین قلی همدانی که در بیست و دو سال ریاضت و سیروسلوک دریافتی نداشت؛ وقتی درهای مکاشفه به روی او گشوده شد در مکتب او سیصد نفر از برترین اولیای الهی تربیت شدند.مبادا در مسیر دینداری وتدین و تعبد وسوسه ذهنی ایجاد شود که اینهمه عبادت کردیم و نتیجهای نداشت (إن الله لایخلف المیعاد)
در اصل چهاردهم فرمایش علامه پیرامون اتحاد عاقل و معقول است و در این اصل میخواهد نتیجه بگیرد که علم و عمل انسانساز هستند چرا چون علم با عالم متحد و یکی است عمل هم با عامل متحد و یکی است هرچیزی را که به آن آگاهی پیدا کنیم حال چه در محدوده ادراک خیالی چه ادراک احساسی و چه عقلی با جان ما یکی میشود و هر فعل و عملی را هم انجام دهیم هرچند این عمل عرضی و ناپایدار باشد اما در جان ما اثر میگذارد و با جان ما یکی می شود لذا در فرمایشات علامه میخوانیم علم روح ما و عمل بدن ما را میسازد در قیامت ما مهمان سفره علم و عمل خود هستیم علم عهدهدار و سازنده نفس و روح ما در قیامت، و عمل سازنده بدن قیامتی ماست .
در اصل ۱۵میفرماید اگر انسان در مسیر سیر و سلوک معنوی تمثلات و مکاشفاتی داشته باشد باید این را بدانیم که نباید توقع داشت این تمثلات برای افراد متعدد یکسان باشد همان طور که دو نفر را نمیتوانیم پیدا کنیم که به لحاظ قیافه ظاهری عیناً یکسان باشند به مقتضای جان و درون هم نمیتوانیم دو نفر را پیدا کنیم که یکسان باشند و هر کس از کانال وجودی خودش به هستی متصل است، از این کانال وجودی تعبیر میشود به سرّ وجودی یا حصه وجودی.
هر کس هر دریافتی دارد از طریق این کانال وجودی است این کانال ممکن است بزرگ یا کوچک باشد تمیز و زلال و یا پر از لای و لجن باشد بزرگترین و زلالترین کانال وجودی متعلق به پیامبر گرامی اسلام است به تعبیر علامه کانال وجودی پیامبر خاتم چون رود نیل و کانال وجودی ما مانند رودی کوچک است.البته در این کانال وجودی مزاجها هم دخیل اند، هرچه مزاج معتدلتر باشد کانال وجودی گستردهتر و زلالتر خواهد بود و دریافتها نیز صافی تر و قویتر است و رسول خدا از لحاظ مزاج معتدل ترین مزاح را داشته است.
در اصل ۱۶ میفرماید جزا و پاداش در طول عمل و بلکه عین عمل است، قیامت ظرف جزا و پاداش است جزا و پاداش عین عمل است عمل هم که در این دنیاست پس واقعاً قیامت ما در همین دنیا تحقق دارد اما ظهور و بروزش متعلق به عالم آخرت است گویا ما قیامت را همین حالا در اختیار داریم اما ظهور و بروز ملکات اعمال در قیامت و عالم آخرت است، چون ملکات اعمال در جان ماست ،همین حالا بهشت محیط بر جان مؤمنین و جهنم محیط بر جان کافران است این احاطه در عالم آخرت ظهور و بروز مییابد و بنابراین هر کس همین حالا قیامت خود را در اختیار دارد
اصل ۱۷ اشاره اجمالی به بحث شفاعت میکند،ما براساس آموزههای دینی و آیات قرآن و روایات اعتقاد به شفاعت داریم منتها آنچه در ذهن اکثریت از شفاعت وجود دارد این معناست که شفاعت نوعی میانبر و گریزگاه ،به تعبیری ″پارتی بازی″است!
بدین معنا که هر کس هر کاری که خواست انجام دهد اما به واسطه شیعه اسمی بودن یا اینکه نام ائمه لقلقه زبان اوست بخشیده شود اما واقعیت این است که شفاعت از ماده شفع می آید شفع به معنای جفت است، یعنی شفاعت را ما باید از دنیا با خود ببریم تا در قیامت با ما جفت و همراه باشد؛برای مثال اگر بخواهیم قرآن شفاعت ما را بکند باید در دنیا با قرآن و دستوراتش مانوس و همراه بوده باشیم
باید در دنیا با اهلبیت جفت و قرین بوده باشیم و از آنها تخلف و تعدی نداشته باشیم تا بتوانیم در قیامت از شفاعت آنها بهره ببریم به هر مقدار که در عالم با آن ذوات نورانی جفت و همراه باشیم این همراهی در قیامت به صورت شفاعت جلوه خواهد کرد ولاغیر.
در اصل ۱۸میفرمایند اگر میبینید که برخی از اولیاء الهی چشم برزخی دارند و باطن افراد را میخوانند باید بدانید که اینها هنرشان این است که ملکات نفسانی افراد را میبینند و چون این ملکات نفسانی در قیامت و نشئه آخرت صورتی مدت متناسب با خود دارند این اولیاء الهی آن صورتها را درمییابند و لذا باطن افراد را میخوانند ،هر ملکه نفسانی صورتی مختص به خود دارد .
در اصل ۱۹ آیات سیزده و چهارده سوره نوح را مطرح فرموده و میفرماید البته انسان طوری است که می تواند حرکتی از فرش تا مافوق عرش داشته باشد با اینکه یک انسان است اما در طول عمر اطوار گوناگونی نصیب او میشود که بسته به انتخاب خودش دارد که مطابق چه مسیری حرکت کند،ممکن است مدتی صورت ملکی او حیوانی درندهخو بوده باشد اما با توبه و تلاش تغییر کرده و فرشته خو شود این نفس همان نفس است می تواند مراتب و درجات گوناگونی را طی کند و در بالاترین کمال خود قرار بگیرد و یا به پایینترین حد نزول کند.
دراصل۲۰ علامه بر این مطلب تاکید دارد که نفس با مزاج و تفاوت دارد با از بین رفتن مزاج نفس از بین نمیرود، از آمیختگی چند عنصر و فعل و انفعالی که در بین آنها محقق میشود یک حالت اعتدالی پیدا می شود که به آن مزاج می گویند، ما بدنمان از عناصری تشکیل شده، خاک آب هوا و آتش هرکدام از اینها خواص خود را دارند اما وقتی با دیگری ترکیب می شوند از از دیگری متأثر شده و بر آن تاثیر میگذارد و بدن انسانی ما را شکل میدهند مزاج هرچه متعادلتر باشد نفس که به او متوجه است و از او برمیخیزد قویتر خواهد بود نفس غیر از مزاج است،نفس مجرد ذاتی است و فعلاً مادی است، ″فعلاً مادی است″ یعنی برای کارکرد خود به ابزاری مادی نیاز دارد، یعنی اگر بخواهد ببیند به چشم نیاز دارد اگر بخواهد بشنود به گوش نیاز دارد، الی آخر…
برخلاف عقل که ذاتاً مجرد و فعلاً نیز مجرد است مانند ملائک برای مثال جبرئیل امین مجرد است و برای کارهایش نیز نیاز به ماده ندارد او برای انتقال به پا نیاز ندارد نتیجتاً حالا که فهمیدیم مزاج مادی و نفس مجرد است اگر مزاج از بین برود نفس از بین نمیرود مزاج وقتی تحقق پیدا میکند محافظت از او برعهده نفس است لذا تا نفسمان به این بدن تعلق دارد بدن از هم پاشیده نمیشود و مزاج به هم نمیخورد نفس غیر از بدن مادی است با از بین رفتن بدن مادی نفس نابود نخواهد شد .
در اصل ۲۱عنوان می شود سعادت انسانی به این است که نفس انسان قوام به ماده نداشته باشد و در فعل هم نیازمند ماده نباشد،همان طور که ذاتاً مجرد است فعلاً نیز مجرد شود بدون اینکه از چشم ظاهری استفاده کند بتواند ببیند بدون اینکه از گوش ظاهر استفاده کند بتواند بشنود و بدون پا سیر بکنه.
اصل۲۲ میگوید ما در این دنیا مواجه با لذات و آلام هستیم در قیامت نیز با لذات و آلام مواجهیم مثلاً در این عالم منظره خوشی میبینیم و صدای دلنوازی میشنویم و ازآن لذت میبریم و یا اگر منظره ناگواری ببینیم ویا بوی بدی استشمامکنیم و صدای دلخراشی را بشنویم مشمئز می شویم،زندگی ما در این نشئه در محدوده همین لذات و آلام است،در قیامت نیز همین است بعضیها مدام با لذات اخروی مواجهاند بعضیها نیز با آلام اخروی مواجهاند تاکید علامه در اینجا این است که آلام و لذات دنیوی و اخروی یک تفاوت اساسی دارد ،لذات و آلام دنیوی از قبیل انفعال وتأثر و لذات و آلام اخروی از قبیل فعل وتأثیر است ،
ما در عالم از لذات موجود متأثر و منفعل میشویم و اثر میپذیریم اما در قیامت جزا و پاداش در طول عمل و عین عمل است پ از درون انسان است نه بیرون، آلام و لذات قیامتی از درون میجوشد نه اینکه از بیرون متوجه فرد شده و او را تحت تاثیر قرار داد دهد فلذا آلام یک جهنمی بیرون از وجود او نیست که او را متأثر و منفعل کند بلکه از درون اوست! ظهور و بروز ملکاتی است که او اکتساب کرده است.
در اصل۲۳میفرماید که سرنوشت حتمی همه ما ابتلا به موت است، موت با ما چه میکند؟ما را از غیر خودمان جدا می کند. وقتی مرگ ما فرا میرسد از پدر مادر خواهر برادر همسر و فرزند جدا میشویم، از خانه، از مرکب و لباس و ثروت خود جدا می شویم، پس مرگ و موت فینفسه چیز بدی نیست! مرگ ما رابا خودمان وامیگذارد و از غیر خودمان جدا میکند.
زیستن کاشتن است و مرگ درویدن، از مرحله کاشت و داشت باید دلهره داشت نه از مرحله برداشت!
چراکه برداشت ما مطابق کاشت و داشت ما خواهد بود .
اصل ۲۴:
در اصول گذشته خواندیم انسان دارای مرتبه و درجه است، یک مرتبه اش این بدن است که مرتبه نازله نفس است ولی از نفس جدا نیست یک مرتبهاش تجرد خیالی است یعنی همان قوه خیال، یک مرتبهاش تجرد عقلانی است؛ حیوان تجرد عقلانی ندارد، نفس انسان این هنر را دارد که تجرد عقلانی پیدا کند.یک مرتبه دیگر هم تجرد از ماهیت است. سوال پیش میآید که مگر ممکن الوجود می تواند بدون ماهیت باشد! چون ماهیت به معنای محدودیت وجودی است!؟
تجرد از ماهیت معنایش این است که انسان این هنر را دارد که در هیچ حدی از حدود کمال متوقف نشود، نه اینکه واقعاً بدون ماهیت باشد! در میان موجودات به تعبیر علامه انسان تنها موجودی است که از مقام لایقفی برخوردار است،یعنی در هیچ حدی از حدود کمال متوقف نمیشود یک حیوان مانند گاو و گوسفند از هزاران سال پیش همان گاو وگوسفند بوده و تا هزاران سال بعد نیز همان خواهد بود و نفس حیوانیاش همواره ثابت است، ملائکه هم همین طور،
جبرئیل از آغاز جبرئیل بوده تا قیامت هم همان است،ذات ملائک نیز تا همیشه ثابت است اما برای انسان راه باز است یعنی حد وجودی مشخص و مقام معلومی ندارد،از این تعبیر کرده اند که انسان هرچه بخواهد پیش می رود تا جایی که تجرد از ماهیت بیابد،یعنی میتواند این حد از ماهیت وجودی را رها کند و به ماهیت وجودی بالاتری برسد و لذا در میان موجودات انسان مقام خلافت اللهی را پیدا میکند چون خلیفه باید دارای صفات خلیفه گذار باشد، خداوند حد محدود ندارد انسان هم که خلیفه اوست نباید حد محدود و معین داشته باشد، از همین تعبیر کردهاند به نداشتن ماهیت.
در اصل۲۵ علامه از واقعهای سخن میگویند که در حالت مکاشفه برای او ایجاد شدهاست و در سحرگاهی که بعد از نافله صبح و نماز صبح به ذکر شریف یا الله به تعداد خاص مشغول بوده است حالت مکاشفهای برای ایشان ایجاد میشود و در آن حال به ایشان نهیب زده میشود که سخن گفتن خود را نمیپایی و او را به پیشه کردن سکوت دعوت می کند علامه این واقعه را مؤید تکامل برزخی می داند که در ضمن اصل دوازده به آن پرداخته شد .
در اصل۲۶ علامه توضیحاتی می دهند که با این اصولی که خواندهایم میتوانیم تفسیر واقعی بسیاری از آیات قرآن را بیابیم
بعد از سالها رسالت حضرت نوح فقط هشتاد نفر به او ایمان آوردهاند دیگر صبر این پیامبر تمام شده بود و جانش به لبش رسیده بود به او وحی شد تا کشتی بسازد و خود و اهل و عیال و ایمان آورندگان را نجات دهد وقتی سوار بر کشتی بود دید که پسرش در میان گرداب دست وپا میزند و لذا ندا داد :
(قال یا ربِّ إنّ إبنی من اهلی و إنّ وعدَکَ الحقّ)
خدایا پسرم از اهل من است و تو وعده دادی که اهل مرا عذاب نکنی !
درپاسخ ندا آمد:
(قال یا نوح انه لیس من اهلک انه عملٌ غیر صالح) آیات ۴۵و۴۶سوره هود
او از اهل تو نیست!بلکه او عملی غیر صالح است!
برخی در تفسیر و توضیح این آیه نتوانسته اند عمل بودن انسان را هضم نمایند لذا کلمه ذو را در تقدیر کلمه عمل در این آیه میآورند یعنی ذوعمل؛یعنی پسر نوح دارای عمل غیر صالح بوده اما ما با توجه به اصولی که خواندهایم انسان را عین علم و عمل او میدانیم.
انسان عین عمل خود است،وجود پسر نوح عین عمل اوست،خود این پسر عمل غیر صالح است.
در اصل ۲۷توضیحی راجع به تناسخ آمدهاست،در مذهب هندو تناسخ خیلی مفصل بیان شده است که البته مورد قبول اسلام نیست، علامه در این اصل میفرماید ما دو نوع تناسخ داریم تناسخ حق و تناسخ باطل از تناسخ باطل تعبیر میشود به تناسخ ملکی و از تناسخ حق تعبیر میشود به تناسخ ملکوتی؛ ما نوع دوم را میپذیریم.
اما تناسخ ملکی چیست؟
قائلین به تناسخ ملکی می گویند انسان وقتی از دنیا می رود و روح از بدن او جدا میشود،این روح به نطفه دیگری تعلق میگیرد و در رحم مادر دیگری رشد می یابد یا حتی به نطفه یک حیوان تعلق میگیرد یا حتی می تواند به نباتات و جمادات منتقل شود،بستگی دارد این روح چطور زندگی کرده باشد، اگر انسانی که از دنیا رفته انسان نیکویی بوده باشد روحش به نطفه انسانی تعلق میگیرد اما اگر بدسرشت باشد ممکن است روحش به نطفه حیوانی تعلق بگیرد.
در آیین هندو از تعلق گرفتن روح انسان به نطفه انسان دیگری تعبیر میشود به تناسخ،
از تعلق گرفتن روح انسان به نطفه حیوان تعبیر میشود به تماسخ
و از تعلق گرفتن روح به یک دانه گیاه تعبیر میشود به تفاسخ و از تعلق روح به یک سنگ مانند سنگ معدنی عقیق فیروزه و….
تعبیر میشود به تراسخ.
هر چهار نوع این تعاریف باطل است ،آیات و روایات ما این موضوع را نمیپذیرند و ثانیاً مخالف حکم عقل است، اینکه روح انسان پس از چندین سال زندگی و گذر از بسیاری از مراتب و مراحل ،از حالت بالقوه به بالفعل تبدیل شده( حال چه در جهت خیر و چه در جهت شر)
این دوباره تعلق بگیرد به نطفه ای دیگری که قوه محض است و هیچ فعلیتی نداشته سیر قهقرایی است و عقل این سیر قهقرایی را نمیپذیرد و این تعریف از تناسخ باطل است.
درمقابل ما یک تناسخ ملکوتی و به حق داریم که با قسم اول به تعبیر علامه فقط در لفظ مشترک است نه در معنا و آن این است که اعمال ما در دنیا پایدار نیست اما آثار آن در جان ما پایدار است، این آثار به صورت ملکه در جان ما درمیآید، ما از این نشئه که میرویم بر اساس ملاکاتی که کسب کردهایم یا اکتساب نمودهایم در عالم برزخ صورتی برزخی پیدا میکنیم. این نوع از تناسخ با تناسخ هندوها کاملا متفاوت است. این یک امری است مربوط به درون ما و کاری با بیرون از ما ندارد؛ درحالیکه هندوها معتقدند روح به یک امر خارجی و بی رونی تعلق میگیرد.
در اصل۲۸ میفرمایند اگر کسی صعود برزخی نداشته باشد به واقعیت اشیاء پی نمیبرد، فقط مفاهیمی را در ذهن خود انباشته میسازد تا مادامی که چشم و گوش برزخی باز نباشد آدمی به حقایق اشیاء عالم نمیرسد ،مفاهیم و عناوینی را در ذهن جای می دهد اما این مشکلی را از او حل نمیکند و چهبسا حجاب بیشتری نیز میافزاید،انسان اگر به علوم ظاهری اکتفا کند و اهل سیر معنوی نباشد چهبسا دچار غرور علمی شود و این علوم برایش حجابی مضاعف شود.البته ما نمیگوییم که درس و بحث و تحصیل نباشد باید باشد ولی حرف این است که در کنار کسب معارف و علوم سیره عملی هم انسان داشته باشد و به امور معنوی نیز بپردازد نه اهل افراط باشد و نه اهل تفریط.
عموم عرفا عقل و حکم عقل را مذمت می کنند، علوم رسمی را مذمت می کنند،آیا خود این عرفا درس و بحث و مطالعه و مباحثه نداشتند؟ خیر داشتهاند اما منظور این است که به همینها اکتفا نشود. در مورد علوم ظاهری و عقلی و توجه به عقل باید گفت که اینها یکی از راههای رسیدن به حقایق عالم است، راه بالاتر دل است، ابزار عقل در شناخت حقایق اشیاء برهان است اما ابزار دل تزکیه است.
قرآن میفرماید (واتقوالله و یعلمکم الله)
میگوید تقوای الهی را پیشه کن تا بهدنبال آن علم و آگاهی مترتب شود و خداوند به تو بیاموزد!
در اصل ۲۹علامه جملهای را مفصل توضیح داده اند که تعقل با تعلق نمیسازد و نتیجه گرفتهاند که تعقل با شهود و تمثل نیز نمیسازد .نفس انسانی به گونهای است که اگر توجه به امری کند از امور دیگر باز میماند برای مثال وقتی غذا میخورد تمام توجه نفس به خوردن است و نمیتواند مسئله ریاضی حل کند بعد هم توجه نفس معطوف می شود به هضم و برای حل مسأله آمادگی لازم را ندارد.
وقتی تعلق نفس به اموری صورت پذیرفت از کارهای دیگر باز میماند از تعقل هم باز میماند.
علامه میفرماید تعقل با شهود نمیسازد یعنی در حین کار علمی توقع نداشته باشید که باطن عالم را مشاهده کنید اگر قرار است باطن عالم را مشاهده کنید راهکار خودش را دارد، راهکارش توجه عرفانی است.
در اصل۳۰ اشارهای میکنند به نفس مکتفی، انسانی که صاحب نفس مکتفی است یعنی مظهر اسم شریف( لایشغله شأن عن شأن ) است.این نام یکی از اسامی باریتعالی است یعنی هیچ کاری خدا را از کار دیگری بازنمیدارد، انجام همه کارها در آن واحد برای او هیچ محدودیتی ندارد ،اگر کسی مظهر این اسم باشد در حد ظرفیت خودش می تواند چندین کار را همزمان انجام دهد، هم فکر منطقی داشته باشد هم باطن عالم را شهود کند، مانند جناب عزرائیل که در حد خود مظهر این نام هست و درعینحال که مشغول قبض روح فردی در یک نقطه از عالم است در آن واحد در جای جای دیگر عالم نیز جان هزاران نفر را می گیرد! اگر انسان این هنر را پیدا کند که مظهر این نام شود میتواند به جایی برسد که تفکر او مانع شهودش نشود.
البته هر یک از ما در متن جان خود نموداری از این ( لایشغله شأن عن شأن) هستیم یعنی ما یک سری عوامل ادراک ظاهری داریم که هر یک کار خود را انجام می دهند مانند باصره و سامعه و شامه و ذائقه و سایر حواس دیگر ولی در کنار این عوامل ادراک ظاهری عوامل ادراک باطنی هم داریم از جمله حس مشترک قوه خیال قوه عقل ،
حس مشترک نموداری از اسم شریف ( لایشغله شأن عن شأن) پروردگار است؛
برای مثال همزمان با شنیدن یک صدا می توانیم بوی عطری را استشمام کنیم شیئی را لمس کنیم و ببینیم،طعم چیزی را بچشیم ودر یک لحظه همه حواس درحال کار کردن باشد و درک کند! حس مشترک بر خلاف این حواس ظاهری قوهای است که همه اینها را با هم ممکن میکند.هر یک از من به شما در حد خودو در محدوده حس مشترک مظهر خداوندیم اما چهبسا انسانهایی باشند که خارج از محدوده ی حس مشترک نیز مظهر او شوند، یعنی برایشان تفاوتی نداشته باشد که در حال تعقل و درعین حال درحال شهود باشند،علامه اضافه ای نیز بر این مطلب دارند که این نفس انسانی نهتنها میتواند تصرف در موجودات عالم طبیعی داشته باشد بلکه می تواند خلق نیز بکند و تمام معجزات و کرامات انبیا و اولیاء الهی در طول تاریخ زیر سر نفس انسانی است.اگر دریا برای موسی شکافته می شود به تصرف نفس اوست، اگر عیسی کور مادرزاد را بینا میکند و مرده را زنده میکند این از تصرف نفس اوست، نفس انسانی میتواند کار را به جایی برساند که نهتنها تصرف بلکه خلقت نیز داشته باشد.
در اصل ۳۱ علامه میفرماید که عوالم امکان جدای از هم نیستند.عوالم امکان متعددند:عالم دنیا،عالم برزخ یا مثال ،عالم مجرد محض یا عقول و عالم چهارمی به نام عالم الٰه
عوالم در طول هم هستند هر عالم دانی محاط و هر عالم عالی محیط بر عالم دانی است. ارتباط اینها با یکدیگر از قبیل ارتباط فرع با اصل است،اصل موجودات طبیعت در عالم مثال است، اصل موجودات عالم مثال در عالم مجردات و عقول است و اصل آنها در ذات ربوبی است، این کمالات ذات ربوبی است که تنزل یافته و به صورت موجود مجرد درآمده، موجودات مجرد به موجودات مثالی تنزل یافته،تولیدات مثالی نیز تنزل پیدا کرده و بهصورت موجودات زمینی درآمدهاند و اگر کسی هنرمند باشد با نظر به موجودات زمینی وجود مثالی و مجرد آنان را نیز خواهد دید.
علامه میفرماید عالم مثال یا عالم خیال بر دو قسم است،خیال متصل یا مقید و خیال منفصل یا مطلق.
خیال متصل یا مقید مربوط به درون جان ما و خیال منفصل یا مطلق مربوط به بیرون از جان ماست،قوه خیال ما دارای حقایقی است،برای اینکه ما آن حقایق را دریابیم به فراغ بال نیاز داریم و بخاطر اشتغالات روزمره از صورتهای خیال مقید خود غافلیم،
این آسودگی و فراغ بال همان توجه عرفانی است، تمثلاتی که در حالت توجه عرفانی رخ می دهد مربوط به خیال متصل است.
اگر انسان صاحب هنر باشد می تواند خیالات منفصل را نیز درک کند،مانند حضرت ابراهیم که خداوند ملکوت آسمانها و زمین را به او نشان داد، این هنرمندی بامراقبه و مقام عندیت نصیب انسان میشود.
تبصره دیگر این است که جایگاه ادراکات انسانی متعدد است در یک تقسیمبندی جایگاه ادراک انسانی چهار قسم است : (حس، خیال، قلب، روح)
انسان بعضی اشیا را با حواس ظاهری درک می کند، بعضیها را با قوه خیال، بعضی از اشیاء را با قلب و بعضیها را با روح درک می کد.تفاوت این چهار مورد در چیست؟
حواس ظاهری اشیائی را که صورت دارند و در خارج موجودند ادراک می کند. خیال ادراک صور میکند منتها نه صورتی که مطلقاً در بیرون باشد بلکه خودش نیز می تواند صورت هایی بسازد و از بیرون نیز کمک بگیرد، قلب اما کارش ادراک معانی است نظیر محبت، عداوت، عدالت و.. اینها صورت ندارند، کار ادراک معانی مربوط به قلب و روح است اما تفاوت قلب و روح در چیست؟ قلب ادراک معانی را تفصیلاً انجام میدهد و روح ادراک معانی را بهنحو اجمال انجام می دهد یعنی مانند ملکه اجتهاد یک ادراک کلی و جامع دارد.
اصل سی و دو میفرماید روح انسان به هر اندازه بیشتر به حقایق نوری وجودی نایل شده باشد استعداد و ظرفیت وی برای تحصیل و کسب معارف بالاتر بیشتر می شود،
خلاصه این اصل میگوید ما دو نوع غذا داریم درنتیجه دو ظرف غذا داریم چون هر غذایی با ظرف خود همسنخ است، یک غذای مادی که ظرف آن جسم ماست و یک غذای معنوی که ظرف آن جان و روح ماست، غذای مادی هر چه بیشتر میل شود اشتها را کاهش می دهد اما غذای معنوی هرچه بیشتر میل شود اشتها را بیشتر میکند،علم و دانش غذای جان و روح ماست، غذای معنوی ظرفش معنوی و مجرد است و همین مطلب بیانگر تجرد نفس است و به تعبیر علامه فوق تجرد بودن نفس است یعنی سیری در آن راه ندارد و هرچه به جلو می رود عطش و گرسنگی بیشتر می شود.
برای همه موجودات امکانی ،در راه تکامل بنبستی هست الا برای انسان.
از این نبود بنبست علامه تعبیر کردهاند به مافوق تجرد، ملائکه مجرد اند اما مقام فوق تجرد ندارند، بنبست دارند اما انسان هیچ بنبستی ندارد.
اصل ۳۳به علت قلت اصحاب کشف و شهود و کثرت ارباب نظر و عقول میپردازد بزرگان ما برای علم تقسیماتی دارند گاهی بیان میکنند که علم اجمالی است یا تفصیلی، علم یا فعلی است یا انفعالی. علم فعلی معلوم آفرین است وعلم انفعالی از معلوم آفریده میشود و مأخوذ از معلوم است.
علم خداوند از قبیل علم فعلی است، اراده تحقق همانا و محقق شدن همانا!همین که تحقق یک شیء را اراده کند آن شیء محقق میگردد،علوم باریتعالی مأخوذ از معلوم نیست بلکه معلوم مأخوذ از علم خداست،
عموما علم ما انفعالی است و برگرفته از بیرون است.
در یک تقسیم دیگر علم از قبیل علمالیقین، عینالیقین، حقالیقین و یا بردالیقین است؛
از این دست تقسیمها در باب علم فراوان داریم، در این اصل علامه میفرماید یکی از تقسیمات علم تقسیم علم براساس نظری و یا کشفی بودن است. علم نظری از راه استدلال و برهان عقلی حاصل می شود که البته همین نیز مشکل است و به اراده و تلاش و ممارست نیاز دارد اما کشف حقایق این عالم منحصر به استدلال عقلی و برهان و نظریه نیست، راه دیگری نیز وجود دارد که آن راه کشف و شهود است که از آن تعبیر به علم شهودی می شود که در مقابل علم حصولی قرار دارد.
علم شهودی از راه جهاد اکبر حاصل می شود و لذا از علم حصولی سخت تر بدست می آید، منشأ علم شهودی جهاد با نفس است و ابزارش تزکیه است،علامه میفرماید چون راه کشف و شهود سخت است صاحبان این حقیقت هم در اقلیت اند و آنان که از راه برهان و دلیل و استدلال و منطق درس و بحث به علوم دست یافتهاند فراوان اند.
البته نظر علامه این نیست که درس و بحث علمی کنار گذاشته شود و تنها به سجاده نشینی و کشف و شهود پرداخته شود! نه!به تعبیر علامه( ره چنان رو که رهروان رفتند)
باید هر دو باشد و اگر هر دو با هم باشند نور علی نور است.
اصل ۳۴:حقیقت انسان ذو مراتب است ،مراتب روح، قلب، تخیل و احساس.
هر یک از این مراتب با مراتب دیگر از هم گسسته نیستند،مرتبه قلب در حد ظرفیت خود آثار مرتبه روح را داراست ،مرتبه تخیل در حد ظرفیت خود آثار مرحله قلب را دارا است و احساس در حد ظرفیت خود آثار تخیل را دارد، هر مرتبه ی عالی مرحله دانی را به نحو اتم داراست و هر مرحله دانی به قدرظرفیت خود واجد مرحله عالی است.جسم و بدن نیز گسسته از این مراتب نیست، بدن مرتبه نازله نفس ناطقه است. منتها یک بحث علمی را علامه در اینجا مطرح می کند ؛معمولاً در کتب فلسفی کلامی از قوای نفسانی تعبیر به آلت می شود قوه سامعه آلت استماع است، قوه باصره آلت ابصار است،علامه میفرماید این تعبیر رسا نیست! باید بگوییم قوای انسان واسطه کار نفس است نه آلت آن! بین واسطه و آلت تفاوت است، واسطه معلول شیء است که شیء به واسطه آن به معلول دیگری می رسد اما آلت خارج از حقیقت شیء است.
قوای نفس انسان آلت نیستند ،واسطه اند . برای اینکه یک شیء تحقق پیدا کند علت قریب میخواهد، همین طور علت متوسطه و علت بعیده میخواهد، این علت قریب را وقتی نسبت به آن علت بعید میسنجیم واسطه است،برای مثال قوه ی باصره واسطه است بین نفس و شیء مرئی و شیء مرئی اولاً و بدون واسطه با قوه باصره ادراک می شود، به واسطه او نفس هم ادراک می کند .مثلا گاهی میگوییم چشم من دید گاهی میگوییم من دیدم، این دو فرقی نمیکند،چشم از شئون نفس ماست،فعل او را ما به نفس خود نسبت می دهیم، به تعبیر دیگر واسط در طول شیء است اما آلت خارج از شیء است، حالا که بین نفس و قوای نفس بیگانگی و گسستگی نیست همانطور که نفس شعور و ادراک و حیات دارد قوای نفس و حتی روح بخاری هم ادراک شعور و حیات دارند ، البته به اندازه ظرفیت خود.حال روح بخاری چیست؟ روح بخاری در نظر فلاسفه و حکما جسم لطیفی است که در تمام اعضا و جوارح ما سریان دارد و چون لطیف است شبیه به بخار است. بدن ما مرک و نفس ما راکب این مرکب است ،منتها نفس ما اول تعلق میگیرد به روح بخاری و جسم لطیف و جسم لطیف باعث میشود بدن و خون انسان گرم باشد.
پس اولاً و بالذات نفس تعلق میگیرد به روح بخاری و به واسطه روح بخاری تعلق میگیرد به بدن انسانی. در فرمایش علامه عمده اصل این است که روح بخاری نیز ادراک و شعور دارد منتها هر چه وجود ضعیف تر شود شعور و ادراک نیز ضعیفتر میشود و هرچه وجود قوی تر باشد شعور و ادراک نیز قوی تر میشود.
در اصل ۳۵ میفرماید نفس در این نشئه صورت هیولا و در نشئه آخرت هیولای صور غیر متناهی است، ما مرکب هستیم از بدن و نفس، بدن ما به منزله ماده است و نفس ما به منزله صورت این ماده .حقیقت ما به همین نفس ماست چون شیئیت شیء به صورت آنست. این بدن دائم درحال تحول است ولی حقیقت ما تغییر نمیکند.در نشئه آخرت و برزخ نفس ما می شود ماده و صورت های گوناگون بر این ماده عارض می شود، نفس ما در دنیا در طول عمر ملکاتی کسب کرده است و اوصافی پیدا نموده، این ملکات و اوصاف چه حسنه و چه سیئه در نشئه دیگر ماده می شود برای پیدایش صورتهای گوناگون و همین است که ما قائلیم به تجسم اعمال، یعنی در قیامت صورت های ما مطابق اعمال و ملکات ماخواهد بود، اعمال ما در دنیا می شود ماده ی صورت اخروی ما و صورت اخروی در قیامت عارض بر این مواد می شود.
قیامت هر ملکه ای غالب باشد انسان به همان صورت تجلی خواهد یافت انسان در دنیا نوع واحد و تحت آن افراد متعدد است و در آخرت جنس واحد و تحت آن انواع متعدد خواهد بود.
در اصل ۳۶می فرمایند صور مثالی که در نفس تمثل مییابند هم درحقیقت منشآت نفس اند و هم فعل او هستند، پس قیام آن صور به نفس، قیام فعل به فاعل است نه قیام حال به محل و افعال نفس شئون و تصورات او هستند .
یعنی وقتی ادراک صورتی داریم این صورت چه مابهازای خارجی داشته باشد چه نداشته باشد از منشآت و افعال نفس اند این مبنای ملاصدرا و پیروان حکمت متعالیه است مشهور فلاسفه اما چیز دیگری میگویند،میگویند وقتی ادراک صورتی از خارج میکنیم، صورت او در ذهنمان نقش میبندد مانند مهری که بر روی کاغذ نقش ببندد،اما ملاصدرا این نظر را نمیپذیرد و میفرماید وقتی به شئ ای نگاه میکنید صورت آن شی در چشم شما زمینه را آماده میکند تا نفس شما در ظرف خیال شبیه آن شیء را انشا و ایجاد نماید .
همین مبنا را تعمیم به صورتهای مثالی و خیالی نیز می دهد،چه مطابق خارجی داشته باشد چه نداشته باشند، همه ساخته نفس انسانی اند ،البته مقابله با شیء مرئی و نگاه به شیء مرئی باید وجود داشته باشد و زمینه را از قبل آماده کرده باشد ولی آن صورتی که در خیال تحقق مییابد به برکت نفس است که ایجاد میشود ،پس صورتهای خیالی و مثالی فعل نفس اند، قیام آنان به نفس ازقبیل قیام فعل به فاعل است، نه از قبیل قیام مقبول به قابل، برای مثال اگر دیواری سفید است سفیدی آن دیوار قائم به خود دیوار است، این سفیدی از قبیل قیام حال به محل است یعنی دیوار سفیدی را ایجاد نکرده بلکه سفیدی را پذیرا شده ، صورتهای خیالی اما این طور نیست که خیال به منزله محلی باشد که صورت ها در آن حلول کند،ایجاد و انشاء شده ی نفس اند و نفس نقش خالقیت داشته، البته فعل هر فاعلی متناسب با خود آن فاعل است، آثار فاعل در فعل تسری و ظهور و بروز دارد ،هر فاعل در فعل خود ظهور و هر فعلی به اندازه ظرفیت خود فاعل را نشان می دهد، فاعل نفس است نفس حیات و شعور دارد، آثارش هم به اندازه ظرفیت خود دارای شعور و ادراک و حیات است، ما اگر به آثار و افعال نفس نظر کنیم، نظر ما از قبیل نظر وحدت در کثرت است، یعنی نفس به صورت تفصیل در آثارش بروز کرده است و تمام آثار تفصیلی یکجا در نفس تحقق داشته است، چرا چون طبق قاعدهای کلی (معطی شئ لایکون فاقداً لشیء) هر کس چیزی به دیگری میدهد یعنی خودش نیز داراست. این صورتهای مثالی یا آثار دیگری که از ما بروز می کند، نفس ما آن را داراست و لذا اگر به نفس توجه کنیم توجه و نظر ما از قبیل نظر کثرت در وحدت خواهد بود، عالم هستی نیز همین طور است موجودات عالم افعال حقتعالی هستند یعنی نسبت موجودات به خداوند نسبت فعل و فاعل است، نه نسبت مقبول و قابل ، بنابراین همانطور که افعال انسان از شئونات نفس انساناند موجودات عالم نیز هر یک شأنی از شئونات الهی اند، همانطور که شئونات انسان در افعالش بروز می کند باریتعالی هم در موجودات عالم ظهور دارد، همانطور که افعال انسان هرکدام در حد ظرفیت خود نشاندهنده نفس انسان هستند، موجودات عالم هم هرکدام در حد ظرفیت خود باریتعالی را نشان می دهند، لذا در بیانات دینی از موجودات عالم تعبیر به آیه شده است آیه نشاندهنده ذوالآیه است.همان طور که شئون و منشئات نفس از یکدیگر گسیخته نیستند و درواقع اشعههایی از یک نور واحدند و در نتیجه هرگز محجوب از نفس نیستند ، موجودات عالم نیز اگرچه متعدد هستند اما همه قائم به یک حقیقت اند و در بین شان ارتباط هست امروز نیز محجوب از خداوند نیستند.
در اصل ۳۷ فرمایش علامه این است که شیء بودن یک شی به فصل و صورت آن است نه به ماده و جنس،
موجودات عالم مرکب از جنس و فصل هستند،جنس جزء مشترک است بین یک نوع و دیگر انواع، اما فصل جزء ممیز است،
ماده و جنس ممکن است تغییر کند اما صورت ثابت است،صورت به معنای شکل و شمایل نیست بلکه به معنای فصل است یعنی جزئی ذاتی و اختصاصی که او را از مشارکات او تمایز می دهد،( شیء بودن هر شیء به فصل است نه به جنس)(شیء بودن هر شیء به صورت است نه به ماده)
برای مثال ما مرکبی از جنس و فصل یا ماده و صورت هستیم، ماده ی ما بدن ماست و صورت ما نفس و جان ماست، این ماده وبدن تغییر میکند اما نفس ثابت است و حقیقت ما عوض نمیشود،حقیقت ما بخشی از ذات ماست که ما را متمایز می کند از انواع دیگر و این نفس است که ثابت است. مشهور نظر فلاسفه و حکما این است که شیء بودن شیء به صورت است اما ملاصدرا از این نظر مشهور فاصله گرفته، ایشان میگوید شیء بودن شیء به وجود اوست و تا مادامی که وجود برقرار است شیء هم برقرار است، وجود هم که عدم پذیر نیست، وجود تبدل پیدا میکند و از مرتبه و حالتی به مرتبه و حالت دیگر تبدیل میشود اما هرگز عدم بردار نیست زیرا عدم مقابل وجود است اگر وجود عدم بپذیرد این اجتماع نقیضین است .
دراصل ۳۸ میخوانیم که باطن هر شخص در این نشئه عین ظاهر آن شخص در نشئه دیگر است، باطن ما ملکاتی است که به مرور زمان در طول عمر دنیایی کسب یا اکتساب نمودهایم که در روز قیامت این باطن خود را بروز میدهدو ظاهر قیامتی ما را تشکیل می دهد،در قرآن میخوانیم که یکی از اسامی قیامت ″ یوم تبلی السرائر″ است،چرا میگوییم یوم القیامة؟ یوم به معنای ظهور است، در این عالم وقتی خورشید طلوع کرد همه اشیاء ظهور می یابند،
به همین دلیل به روز می گوییم ″یوم″ اما معنای حقیقی یوم همان ظاهر شدن است،قیامت روز ظاهر و آشکار شدن سریره و باطن مخفی آدمی است.
در اصل ۳۹ علامه بین دو نوع از وحدت تفکیک قائل شده است که یکی از این دو نوع برای خداوند ثابت و دیگری ممنوع است.ما خدای عالم را واحد میدانیم، عین همین معنا را برای نفس هم مطرح کردهاند که یکی جایز و یکی محال است. آن دو معنا چیست؟ واحد گاهی به معنای وحدت حقه و گاه به معنای وحدت عددیه است″واحد حقیقی و واحد عددی″
حال تفاوت این دو چیست؟
واحد حقه مقابل ندارد اما واحد عددی در مقابل اعداد دیگر قرار می گیرد، واحد حقه مقابل ندارد و واحدی است که همه چیز است،حق تعالی واحد عددی نیست که در مقابل یک و دو و سه و.… باشد! که بگوییم یکی است و دوتا و سه تا نیست، یکی است و همه چیز است.
برای مثال اگر مجتهدی رسالهای بنویسد و در آن هزاران مسائل از احکام را بیاورد منشأ تمام آن احکام ملکه اجتهاد اوست.مسئله فقهی اولی که بیان کرده است یک مسئله است و ملکه اجتهاد او هم یک ملکه است،منتها سوال اینجاست ملکه اجتهاد او یکیست یا هر کدام از این هزاران مسئله ی فقهی یکی است؟ باید گفت ملکه ی اجتهاد یکی است و تمام کثرات و مسائل را دربر میگیرد اما مسئله شماره یک در مقابل مسئله دوم و مسئله سوم الی آخر…. است.
در مورد ملکه اجتهاد میگوییم واحد حقّه و در مورد هر یک از آن هزاران مسئله میگوییم واحد عددیه.
در این اصل می گوید اگر باریتعالی را واحد میدانیم مبادا واحد عددیه بدانیم! چون واحد عددی بیانگر محدودیت است؛ یکی است که دوتا نیست ،سه تانیست، چهار تا نیست و… خیر او یکی است که همه چیز است…
در مورد نفس انسانی نیز ما یک نفس داریم و یک مجموعه از قوای نفس، قوای نفس شامل (باصره سامعه شامه جاذبه ماسکه لامسه هاضمه دافعه و قوای متعدد دیگر….)
هر کدام ازین قوا، یک قوه است نفس هم یک حقیقت است منتها وحدتی که به هر یک از این قوا نسبت می دهیم وحدت عددی است مثلاً باصره یک چیز است به این معنا که دیگر سامعه و شامه و ذائقه و … نیست نفس هم یک چیز است اما تمام قوا را تحت پوشش قرار میدهد، یکی است و همه است! هم سامعه است هم باصره است هم ذائقه است هم لامسه و…. است.
اما وحدت حقه ای که برای خداوند قائلیم با وحدت حقه ای که برای نفس قائلیم تفاوتی دارد، برای اینکه این تفاوت مشخص شود یک صفت می آوریم. به باریتعالی واحد حقه حقیقیه میگوییم و به نفس واحده حقه ظلیه، تا به این صورت بین واجب الوجود و ممکنالوجود تفاوت باشد. وحدت حقه ما زیر سر خودمان نیست و دیگری به ما بخشیده اما وحدت حقه خداوند ثابت در ذات اوست، مانند سایه و صاحب سایه،سایه به تبع صاحب سایه وجود دارد، اگر صاحب سایه نباشد سایه هم نیست.
اصل۴۰ میفرمایند تمثل نوعی ادراک است که مربوط به درون شخص می شود نه بیرون او و خود آن شخص از آن باخبر میشود نه دیگران، مگر اینکه دیگری به لحاظ رتبه وجودی در عرض شخصی باشد که تمثلات را مشاهده میکند،مثلاً در نهجالبلاغه آمده که پیامبر به علی علیهالسلام فرمود:یا علی! هر آنچه را که من میبینم تو نیز میبینی و هر آنچه را که میشنوم تو نیز میشنوی.
اما عمده مطلب اصل چهل این است که خواستههای درونی و حالات شخص در کیفیت تمثل او تاثیرگذار هستند و برای این مثال هایی را می آورد که ما در اینجا یکی را مطرح میکنیم.
حضرت موسی هشت سال در محضر شعیب پیامبر چوپانی پیشه کرد و بعد از هشت سال قصد بازگشت به مصر کرد، در مسیر بازگشت به همسر موسی(ع)حالت زایمان دست داد، هوا بشدت سرد بود، موسی به این فکر افتاد که چگونه آتشی فراهم کند تا سرما به همسر باردارش آسیب نزند، از دور آتشی دید، رفت و از دل آتش (انی انا الله ) را شنید!
تمثل در مورد حضرت موسی ربّ او بوده اما در شمایل آتش! چرا؟ چون قبل از تمثل ذهنش و درونش به دنبال پیدا کردن آتش بوده است،پس خواسته درونی او در کیفیت تمثل او اثرگذار بوده است.
در اصل چهل و یک میفرماید نفس ناطقه انسانی لطیف است و به هر چه روی آورد به صورت تا همان درآید و با هر چه انس پیدا کند به او شبیه می شود حال اگر مأنوس و مال و مقام و دنیا باشد شبیه به همان ها و اگر مأنوس او معنویات قرآن و اهلبیت باشد شبیه همان ها می شود پسر پیامبر اولوالعزمی چون نوح بر اثر همنشینی با گناهکاران و دشمنان خداوند خود را از سعادت و نجات محروم میکند و در گرداب خشم و عذاب الهی غرق می شود و کسی مانند سلمان که بیگانهای از خطه ایران بود بر اثر همنشینی با پیامبر و اهلبیت کارش به جایی میرسد که در شأن او میفرمایند (سلمان منا اهل البیت) پس مهم است که با چه کسی همنشینی میکنیم و انس میگیریم.
قاطبه معیارهایی که روایات برای همنشین مشخص کردهاند این است که رؤیت او انسان را به یاد خداوند بیندازد و یا وقتی با او گفتوگو میکنیم چیزی بر معلومات مان اضافه شود و یا سیره او را که میبینیم مورد تشویق قرار بگیریم که برای آخرت خود قدمی برداریم البته اگر انسان چنین رفیق و همنشینی پیدا کرد ضمن تشکر از خداوند باید در مقابل آن همنشین نیز تواضع داشته باشد چون این همنشین نیز نمیخواهد که با کمتر از خود نشست و برخاست داشته باشد حالا که میدان را باز گذاشته که ما با چون اویی مراوده داشته باشیم و این اجازه را داده که با او سلوک و نشست و برخاست کنیم باید تواضع کنیم تا این نعمت از دستمان نرود.
اصل ۴۲ بیانگر این است که انسان حقیقتی گسترده و دارای مراتبی از فرش تا عرش است این حقیقت مراتب مادی، مثالی، عقلی و مافوق عقلی دارد و همه اینها مراتب یک حقیقت است. پیامبر میفرمود چشم من میخوابد اما جان من (قلب من) نمیخوابد.چشم یک عضو مادی و قلب یک امر مجرد است ولی هر دو متعلق به یک حقیقت یعنی نفس اند،علامه میفرمود این جمله شریف پیامبر تنها اختصاص به حضرت ندارد بلکه همه ما مصداق این جمله ایم،چشم همه ما میخوابد اما روحمان نمیخوابد ،روح مجرد است و خواب در مورد مجرد تصور ندارد لذا وقتی کسی میخوابد تا او را صدا بزنی از خواب برمیخیزد؛ اعضایش خوابیده اما جانش بیدار است و میشنود.
خداوند تعالی موجودی است که خواب بر او عارض نمیشود( لا تأخذه سنة ولا نوم ) علامه میفرماید ما هم مظهر این آیه هستیم؛ روح هر یک از ما مظهر این آیه است، خواب عارض بر بدن و جسم ما می شود، اما روح ما به خواب دچار نمیشود. از این اصل استفاده میکند که یکی از معانی روایت (من عرف نفسه فقد عرغ ربه) را میشود دریافت کرد که حال که نفس انسان این طور است پس رب انسان چگونه است؟
و خلاصه حرف را هم جناب سبزواری در منظومه بیان کرده است که (النفس فی وحدتها کل قوا و فعلها فی فعله قد إنتوی) این نفس یک حقیقت واحد است ولی به گونهای است که تمام قوا و افعال قوا به او نسبت داده می شود ،از همین معرفت ربوبی را میتوانیم به دست بیاوریم.
درتتمه این اصل از زبان امیرالمؤمنین چهار قسم از وحدت را عنوان میکند، دو قسم از این چهار قسم در مورد باریتعالی ثابت و دو قسم ممنوع است.
اما دو قسمی که در مورد خداوند جایز نمیباشد ، یکی توحید عددی است یعنی حق نداریم اعتقاد پیدا کنیم که او واحد عددی است و امام تمسک کردند به آیه شریفهای که خداوند در قرآن میفرماید: ( لقد کفر الذین قالوا ان الله ثالث ثلاثه و ما من اله الا اله واحد ) سوره مائده آیه ۷۳
هر کس بگوید خداوند سومی سهنفر است کافر شده است ، خداوند چهارمی سه نفر است یعنی یکی است که آن سه نفر را زیر پوشش خود دارد خداوند پنجمی پنج نفر و ششمی شش نفر نیست بلکه یکی است که پنج نفر دیگر را زیر پوشش دارد ،یکی است که شش نفر دیگر را زیر پوشش دارد.
دومین قسم از وحدت که برای خداوند جایز نیست این است که ما او را واحد نوعی بدانیم، مثلا همانطور که میگوییم انسان یک نوع و بقر و فرس انواع دیگرند خدا هم نوع واحد است! اما این جایز نیست چون وحدت نوعی در محدوده ماهیت است و خداوند از ماهیت منزه است و حد وجودی ندارد، اگر وجودی نامحدود باشد ماهیت بردار نیست، باید ماهیتی وجود داشته باشد تا بگوییم این ماهیت نوع واحد یا جنس واحدی دارد! باریتعالی اصلاً حدود و ماهیت وجودی ندارد او وجود محض است تا چه برسد به اینکه بگوییم او نوع است و نوع واحد.
اما آن دو قسم از وحدت که بر باری تعالی جایز و رواست:
خداوند واحدی است که همتا ندارد یعنی شریک و نظیر ندارد، اگر او شریک داشته باشد سر از نقص و ترکیب و فساد درمیآورد،یعنی همتای او و او باید در خدا بودن شریک باشند اما چون دو نفرند باید وجه ممیزه نیز داشته باشند، یعنی چیزی را که این خدا دارد آن یکی ندارد و چیزی را که آن خدا دارد این یکی ندارد و الّا اگر عیناً یکی بودند دیگر دوتا نبودند پس هر یک از این خداها مرکب می شود به یک وجه اشتراک و به یک وجه تمایز
و هر مرکبی نیز محتاج است، چرا ؟چون مرکب از اجزا تشکیل شده و کل در تحقق خود محتاج به اجزاء است، اجزاء مرکب، تقدم وجودی بر خود او دارند ،مثلا ساختمان مرکب است از اجزایی مثل گچ و سیمان و آجر و آهن و ….همه این اجزا پیش از به وجود آمدن ساختمان وجود داشتهاند و با بهم پیوستن آنها این کل و این مرکب تحقق یافته است.
مرحله دوم وحدت که بر خداوند جایز است،. به معنای بسیط بودن خداست. خداوند بسیط است یعنی نه اجزای خارجی دارد، نه اجزای ذهنی، نه اجزای حملی و نه اجزای مقداری. از یکی بودن خداوند در سوره توحید تعبیر به احد شده است درآخر این عصر علامه میفرماید توحیدی که درباره خداوند باید به آن باور داشته باشیم توحید صمدی است یعنی خداوند واحدی است که صمد است سوره توحید هم شناسنامه خداوند است ( نسب نامه خدا سوره توحید است ) چون علمای یهود به پیامبر عرض کردند خدایی که دم از او میزنی که است؟جبرئیل سوره توحید را آورد و به این طریق خدا را معرفی نمود.
امام صادق ( ع ) سؤال شد که صمد چیست؟ ایشان فرمود ( الذّی لیسَ بمُجَوَّفٍ)
همین سوال از امام کاظم ( ع ) نیز پرسیده شد و ایشان نیز در جواب همین مطلب را فرمودند. هر دو امام بزرگوار در معنا و تفسیر صمد یک جواب واحد دادهاند یعنی خداوند جای خالی و خلا ندارد،بعبارتی توپر است، برای تقریب به ذهن یک گلوله یکپارچه از جنس چدن و سنگ را تصور کنید که هیچ خلائی ندارد،باریتعالی نیز هیچ خلائی ندارد.توحید قرآنی توحید صمدی است، او یکی است و هیچ جای خالی ای ندارد که بشود او را ترمیم و پر نمود، او بینیاز محض است.
در اصل ۴۳ میفرمایند گاهی درحال اقبال، جذبههای بیمثال دولت اسمی از اسمای حسنای الهی یا آیتی از آیات قرآنی به گونهای به سالک الیالله روی میآورد که آن اسم یا آیت را همواره پیدرپی با بیتابی شگفت و اشتیاق و التهاب عجیبی بر سر زبان دارد که نمیتواند از آن اعراض کند و تجلیات سلطان آن اسم و آیت چنان حیرتآور است که وصف آن به گفتوگو محال است. در توضیح اصل عرض میکنیم کسانی که در مسیر معنوی گام برمیدارند و بنا دارند به حقایقی نایل شوند دو طایفه هستند، یک طایفه سالکین مجذوب اند و طایفه دوم مجذوبین سالک هستند. تفاوت این دو در چیست؟ سالکین مجذوب کسانیاند که مسیر معنوی را قدم به قدم طی میکنند و این زمانبر است و بستگی به ظرفیت سالک دارد مثلاً خواجه عبدالله انصاری در (منازل السائرین) مسیر سیر و سلوک را صد منزل عنوان کرده و بعضی هر منزل خواجه را به ده منزل تقسیم و شرح نمودهاند،یعنی هزار منزل! البته این سالکان مجذوب درنهایت به هدف خود می رسند البته گام به گام و با خون دل! طایفه دوم مجذوبین سالکند، آنهایی که ابتدائاً خداوند حقیقتی بر روی آنان منکشف میکند و جذبه و ربایشی دست می دهد و خداوند عنایتی می کند و بعد از جذبه به راه میافتند و قدم در مسیر میگذارد.
باید گفت که اکثر سالکان جزو طایفه اولاً و به ندرت طایفه دوم هم پیدا می شود پس حرکت در مسیر معنوی و رسیدن به حقایق دو طریق درپیش رو دارد اما به هر طریق جذب در کار است گاهی در انتها و گاهی در ابتدا این جذب به دو صورت است، گاهی جذبات با مثال اند و گاهی بدون مثال، گاهی در قالب شکل و شمایل از غیب چیزی نصیب انسان می شود مثل اینکه اکثر آیات قرآن را که پیامبر از جبرئیل دریافت میکرد او را در قالب جوان خوشسیمایی بنام دحیه کلبی مشاهده مینمود. گاهی نیز این دریافتها بدون قالب و شکل و شمایل هستند؛ آنجا که جذبات بی مثال است گاهی آنچنان اسمی یا آیاتی از آیات قرآن بی مثال و شکل و صورت بر انسان افاضه می شود که انسان از حالت عادی خارج شده و چهبسا ساعتها آن اسم را تکرار میکند بدون خستگی و گرسنگی و خواب آلودگی و…
نقل شدهاست که امام سجاد ( ع ) آیه شریفه مالک یوم الدین را آنقدر تکرار فرمودند که مشرف به موت شدند گویا داشتند جان مبارک را از دست میدادند!آیا احساس گرسنگی و تشنگی وخستگی و خواب بر ایشان عارض نشد؟ اگر جذبهای از ناحیه باریتعالی نصیب انسان شود،او از حالت عادی خارج میشود و در این حالت انصراف از نشئه حاصل میشود و احساسات انسانی،گرسنگی، تشنگی، خستگی و خواب به او دست نمیدهد. مثلاً در جریان تاریخی عاشورا نیز داریم که امام باقر(ع) فرمودند که (اصحاب جدم حسین علیهالسلام درد و ناراحتی شمشیر و نیزه را احساس نمیکردند)
شاهد مثال دیگر جریان حضرت یوسف(ع) در سوره مبارکه یوسف است که زنان مصر با دیدن ایشان به جای میوه، دستهای خود را بریدند! یعنی جذبه یوسف آنچنان آنها را مبهوت و مجذوب نمود که احساس درد را از آنان گرفت!
در اصل ۴۴میفرماید انسان آن موجودی است که خلیفةالله است،یعنی متخلق به اخلاق الهی است وگرنه همان جانور گویاست که در منطق از آن بهعنوان حیوان ناطق نام برده میشود.
هر مقداری که انسان اوصاف الهی را در خود پیاده کند به همان مقدار از انسانیت برخوردار است.در میان موجودات متنوع از جمادات و نباتات و حیوانات و جن و ملک و مجرد و مادی تنها انسان بهعنوان خلیفةالله معرفیشده، خلیفه به کسی میگویند که صفات مستخلف خود را دارا باشد.در مورد انسان هیچ فرقی بین خلیفه و مستخلف نباید باشد جز اینکه ما عبد او و او خالق و مالک ما و هستی ماست.
علامه مطلبی را از کتاب مصباح الأنس آورده و آن این است که انسان واجد دو گونه اخذ است، انسان به لحاظ جهت امکانی با واسطه از خدا دریافت میکند،یعنی دریافت به واسطه عقول ملائک و ….
و به لحاظ جنبه وجوبی مستقیماً از خداوند دریافت دارد، بدون اینکه پای وسایط فیض و ملائکه گ در بین باشد و این دریافت مستقیم مقام خلافت کبری است. مقام خلافت کبری بیان دیگرش مقام ولایت است که بالاترین مقام معنوی است که از خلیفه اللهی نیز بالاتر است.
ولیالله از خداوند دریافت میکند و نبی که خلیفه الله است به دیگران اعطا می کند، اعطا فرع بر دارایی است، ولایت مقام دارایی است و نبوت و رسالت مقام اعطا به دیگران است، یک ولی به برکت ولایت از خداوند دریافت میکند و براساس مسئولیت رسالت و نبوت و دیگر مسئولیتها به دیگران اعطا می کند، انسان چنین هنری دارد هم میتواند با واسطه از خداوند اخذ کند و هم بدون واسطه، آنجاکه بدون واسطه دریافت میکند به برکت مقام ولایتش است، چرا انسان این هنر را دارد؟ چون خلیفةالله و جانشین و جایگزین خداست. ائمه ما نبوت نداشتهاند اما ولایت آنها در عرض ولایت پیامبر خاتم بوده ما اهلبیت را از انبیاء سلف و حتی اولوالعزم خود بالاتر میدانیم چون مقام ولایت سایر انبیا نه در عرض ولایت پیامبر خاتم بلکه پایینتر از آن بوده است اما مقام ولایت اهلبیت و ائمه در عرض مقام ولایت پیامبر بوده است نه پایینتر از آن.حداد عارف کامل مرحوم میرزا محمدعلی شاهآبادی میفرمود: اگر علیبنابیطالب علیهالسلام قبل از پیامبر به دنیا میآمد قرآن بر علی نازل میشد، چرا؟ جوابش روشن است؛ اخذ قرآن به برکت مقام ولایت است و همان رتبه را علیبنابیطالب نیز دارا بوده است.
در ادامه علامه مطلب دیگری نیز از مصباح الأنس نقل میکند که در میان موجودات با تنوع گوناگونی که دارند هیچ موجودی جامعیت انسان را دارا نیست، انسان تنها موجودی است که نموداری از همه ی مراتب وجودی از جماد گرفته تا ملک را در وجودش داراست و شاهد آن این آیه شریفه است که میفرماید ( و علم آدم اسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکة فقال انبئونی بأسمائهم…)
این تعلیم اسماء، تعلیم الفاظ نیست! اصلاً این اسماء، الفاظ نیستند، این اسماء اسم الاسم اند، اسم واقعی حق تعالی حقیقت این الفاظ است نه لفظ آنها،
پس حقایق خداوند را به ما تعلیم دادهاند ،یعنی آدمی وجودی است که از تمام حقایق عالم هستی نموداری در او محقق شده است لذا او بهعنوان خلیفه انتخاب شده و سایر موجودات این جامعیت و این هنر را ندارند. این هنر از انسان ساخته است که باوجود تمام غرایز و تمایلات نفسانی بتواند خود را محافظت نموده و طهارت خود را حفظ نموده و لذا مقام او از ملائکه الله نیز بالاتر است.
اصل ۴۵میگوید ظهور تجلیات الهی مترتب بر حصول استعداد و حالات روحی سالک بر اثر اطوار ریاضت نفسانی اوست نه اینکه عارف هر وقت و به هرگونه که بخواهد برایش ظهور تجلیات روی آورد ..
امور غیبی برای بندگان مخلص الهی دائمی نیست و گاه گاهی رخ می دهد، بهعنوان شاهد علامه روایتی از کتاب کافی باب چهل و پنجم حدیث اول بیان می کند فردی از امام موسیبنجعفر سوال کرد شما علم غیب می دانید؟ ایشان فرمود گاهی گشایشی برای ما ایجاد می شود پس میدانیم اما گاهی قبضی در ما رخ می دهد پس نمیدانیم!این روایت را علامه بهعنوان شاهد مثال آورده است،بارها نیز از زبان علامه حسنزاده شنیدهایم که مرحوم علامه طباطبایی به من فرمود هر روز که مراقبات من شدیدتر باشد تجلیاتی که در شب نصیب من میشود صافی و زلالتر است.. امور غیبی و تجلیات الهی فراوان است اما ما نباید به دنبال اینها باشیم،زمان دست دادن این امور و نحوه آن نیز معلوم نیست که هر گاه بخواهیم به ما برسد،بستگی به حال و شرایط ما و نحوه ریاضت ما خواهد داشت آنچه وظیفه ماست این است که عبد واقعی باشیم و اطاعت محض کنیم (تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن که خواجه خود صفت بنده پروری داند )
ما اگر انگیزهمان از سلوک،طمع امور خارق العاده و کشف و شهود غیب نباشد مطمئناً آنچه برای ما آماده می شود را نه چشمی دیده نه گوشی شنیده و نه بر قلبی خطور کرده است و صفت بندهپروری او به ما قدرت تصرف در کائنات را می دهد چراکه او خود فرموده بنده من تو از من اطاعت کن تا من تو را مثل خودم قرار دهم! یعنی چگونه؟ یعنی من خداوند طوری هستم که هر چیز را اراده کنم ایجاد می شود پس تو را نیز مانند خود قرار میدهند که هرچه اراده کنی همان شود.
در اصل ۴۶ خلاصه سخن در معرفت به عالم ذر است و خلاصه سخن این است که از روایات و اصول براهین عقلی مستفاد است که عالم ذر عبارت از فرقان کثرت از متن قرآن وحدت در قلب لیلةالقدر است .
لفظ عالم اطلاقات وسیعی دارد، مانند عالم عقل، عالم حس، عالم خیال، عالم دنیا ،عالم آخرت، عالم جمادات و نباتات و حیوانات و انس و جن و ملک؛ یکی هم عالم ذر است ،ذر در لغت یک معنا و در اصطلاح معنای دیگری دارد، در لغت به معنای مورچه است، مورچه حیوانی کوچک و ریز است، اعراب و فارسیزبانان به اشیاء و موجودات ریز ذره میگویند و در روایت هم آمده که حضرت آدم تمام ذریه خود را از ابتدا تا قیامت به صورت مورچه دیده است، البته علامه میفرماید که این اختصاص به حضرت آدم ندارد بلکه دیگرانبیا واولیاء خصوصاً معصومین نیز این ویژگی را داشتهاند.این به لحاظ لغت؛ اما به لحاظ اصطلاح عالم ذر به معنای عالم مثال است،ما دو عالم مثال داریم؛ یک عالم مثال در قوس نزول داریم که مربوط به قبل از این دنیاست و یک عالم مثال در قوس صعود داریم که مربوط به بعد از این دنیاست و هر دوی این عوالم عالم ذر اند منتها برای اینکه تفاوت این دو معلوم باشد و خلط نشود به عالم مثال در قوس صعود برزخ میگویند و به عالم مثال در قوس نزول عالم ذر می گویند.
عوالم وجود مراتب گوناگونی دارند و از هم گسسته نیستند و بین شان جدایی نیست، بلکه هر عالم مافوق متن است و هر عالم مادون شرح آن متن است،هر عالم مافوق وجود اجمالی و هر عالم مادون وجود تفصیلی دارد، هر عالم مافوق حقیقت است و هر عالم مادون رقیقه آن حقیقت است. باز به تعبیر دیگر هر عالم مافوق قرآن و هر عالم مادون فرقان است.
قرآنی که در اختیار داریم هم قرآن و هم فرقان است، قرآن بودن این کتاب به لحاظ وجود اجمالی او و فرقان بودن آن به لحاظ وجود تفصیلی اوست. در شب قدر قرآن نازل شد اما فرقان نازل نشد، البته این کتاب الله به لحاظ وجود اجمالی قرآن است و در یک شب نازل شده و به لحاظ وجود تفصیلی فرقان است و در طول بیست و سه سال نازل شده است.عالم ذر به لحاظ عوالم بالاتر فرقان است ،به لحاظ عالم جبروت و لاهوت فرقان است و لذا علامه عالم ذر را فرقان کثرت از متن قرآن وحدت در قلب لیلةالقدر معرفی کرده چون فرقان درضمن خودش کثرت را داراست.
به عالم بالاتری که از وحدت برخوردار است تعبیر به متن میشود و عالم پاییندستی که نسبت به عالم مافوق کثرت دارد تعبیر به فرقان میشود. قلب لیلةالقدر نیز یعنی قلب انسان کامل که میتوانده از فرقان کثرت در قرآن وحدت آگاهی پیدا کند، یعنی میتواند به هر مرتبه وجودی نظر کند و مرتبه ماقبل و مابعد آن را ببیند ،چون این عوالم گسسته از هم نیستند؛ عالم مافوق متن و عالم مادون شرح است، انسان کامل وقتی متن را میخواند از شرح هم خبر دارد یا اگر شرح را بخواند از متن هم آگاهی دارد، لذا گاهی علامه میفرمود برای انسان کامل ازل و ابد یکسان است؛ برخلاف ما که فرزند زمان حال هستیم یعنی حوادث روزمره را میفهمیم و از آن آگاهی داریم اما از گذشته و آینده بیخبریم. اگر انسانی کتلها طی کرده و ریاضتها کشیده باشد و نفسش قوت پیدا کند میرسد به جایی که ماضی و مستقبل و حال برایش تفاوتی ندارد .
در اصل ۴۷ علامه تعلیقی را بر شرح حکمت منظومه جناب سبزواری آوردند و آن این است که از حکمای پیشین مثل جناب فیثاغورث، هرمس، افلاطون نقل شده که اینها از افلاک بوهایی را استشمام میکردند که بهمراتب معطر تر از از بوی مشک و گلاب بوده! فلاسفه مشاع که به ظاهر اهتمام دارند این ادعا را رد کردهاند و به گمان خود دلیل عقلی نیز آوردهاند که ادعای آنها باطل است،دلیل عقلی آنها این است که ادراک بو مشروط به وجود هوا یا بخار است و در ادراک بو هوا واسطه است، اول هوا معطر میشود و بعد بو به قوه شامه میرسد و ما ادراک میکنیم، ولی در فضا هوایی وجود ندارد! مرحوم ملاصدرا در کتاب اسفار در بحث نفس در رد فلاسفه مطلبی آورده، خلاصه آن این است: اینکه گفتهاند ادراک بوها مشروط به وجود هوا یا بخار است کلیت ندارد، در این عالم عناصر و عالم مادون قمر ،ادراک روایح مشروط به وجود هوا است، اما از کجا معلوم که در عالم افلاک هم به همین مشروط باشد؟ اما فرمایش علامه چیست؟
حضرت علامه در مقام قضاوت برآمده که حق با حکمای پیشین است یا با فلاسفه مشاع ؟اگر حق با حکمای پیشین است پس فرمایش ملاصدرا هم مؤید آن است، میفرماید فرمایش ملاصدرا کلام کامل است این که گفتند ادراک بوها مشروط به هوا است کلیت ندارد و در همه حالات و مراتب وجود ندارد، بعلاوه حکمای پیشین از راه مکاشفه به این مطلب رسیدند نه از راه ادراک عقلی که شما در رد آنها دلیل عقلی بیاورید! ما برای ادراک مراتبی قائلیم، ادراک حسی،ادراک خیالی، ادراک وهمی،ادراک عقلی و ادراک کشفی؛ علامه مثال میزند و میفرماید همین ابصار در عالم بیداری و در عالم طبیعت شرایطی دارد اگر قرار است چیزی را ببینیم باید نور وجود داشته باشد و باید آن شیء در محدوده دید ما باشد علامه میفرماید شرایطی که فلاسفه در باب ابصار مطرح کردهاند آیا در خواب نیز مطرح است؟ ما در خواب رویا میبینیم اما آیا شرایط دیدند که مطرح شد در خواب هم وجود دارد؟ نه… فلاسفه آن بوها را در مکاشفه حس کردهاند ادراک مکاشفهای از ادراک خواب و رؤیا نیز بالاتر است استبعادی ندارد که به برکت مکاشفه انسان بوهایی را از عوالم دیگر، در این جهان استشمام کند.
در قالب تمثل ممکن است بوها به صورت یک فلک استشمام شود، این بوی عوالم روحانی و عوالم بالاتر از طبیعت است که استشمام می شود.علامه ادعا میکند که چه بسیار از این ادراکات که برای من پیش آمده است (امثال آن فرمایشاتی را که آن مقدمین فرمودهاند ما مکرراً و بارها و بارها مشاهده نمودهایم )
وی بیان علامه فرمودند ما از وقایعی که نقل کردهایم چهل و هفت اصل به دست آوردهایم ولی بدانید اصول دیگری نیز قابل استنباط است ولی ما به همین مقدار اکتفاء میکنیم .
جامع ترین نتیجه گیری این بنده ی حقیر از اصول ایقانی علامه حسن زاده این است که آدمی در دو جهت وجودی بی نهایت است،
یکی در جهت کمال ،که خداوند او را آنگونه آفریده که با کسب ملکات الهی،شبیه ترین موجود به رب خویش شود و درونش جنت باشد
و دیگری در جهت سقوط که این خاصیت را دارد که با کسب ملکات رذیله،دشمن ترین دشمن برای پروردگار عالم شود و درونش دوزخ محض باشد
و آدمی در این دو جهت همواره در سیر و حرکت و شدن است.
طوبی به حال آنانکه همواره در حال جنت شدن هستند…
والسلام علیکم و رحمة الله وبرکاة
سحر محمدرضایی
تیرماه ۱۳۹۹
ثبت دیدگاه