فرشته اسراری( برگرفته از روزنامه رسالت)
باتوجه به کتاب اسرارالحکم ملاهادى سبزوارى بر مىآید که ایشان در تعالیم فلسفى سه مفهوم اساسى که با فلسفه اسلامى و ایرانى پیوند دارد را مد نظر داشته است -۱ مفهوم وحدت مطلق حق یا ذات بارى تعالى که نور نام گرفته است ۲- مفهوم تکامل که در آیین زرتشت در ضمن موضوع سرنوشت نفس انسانى به صورت مبهم آمده و در آثار نوافلاطونیان و صوفیان با تفضیل و نظم بیان شده است -۳ مفهوم واسطه اینکه حق را با غیر او مرتبط است. در ایران جریان انتقال از نظام نوافلاطونى به نظام افلاطونى با فلسفه ملاهادى سبزوارى به پایان رسید زیرا این حکیم صریحا از قبول نظریه فیضیان (یک نظریه نوافلاطونیان است) خوددارى نمود. “فلسفه سبزوارى مانند فلسفههاى اسلاف او با دین آمیخته است. در هر جامعهاى که علوم طبیعى راهى نداشته باشد و یا مورد توجه قرار نگیرد تعقل فلسفى سرانجام مجذوب دین مىگردد. در این گونه جامعهها مفهوم علت طبیعى یعنى مجموع شرایط مقدم بریک نمودار اهمیت مىافتد و مفهوم علت فوق طبیعى رواج مىیابد و سپس علت فوق طبیعى به صورت علت دینى محض یعنى اراده خدا در مىآید شاید آمیختگى دینى فلسفه ایران نیز به همین دلیل باشد. بنابر جهانبینى سبزوارى عقل دو وجه دارد: -۱ عقل نظرى که موضوع آن فلسفه و ریاضیات است -۲ عقل عملى که موضوع آن فن تدبیر و منزل و سیاست و جز اینها است. فلسفه شناختى است درباره آغاز و انجام اشیاء و نفس و نیز قانون خدا که همانا دین است. براى آنکه اصل اشیا را فهم کنیم باید نمودهاى گوناگون جهان را مورد تحلیل قرار دهیم. چنین تحلیل به ما نشان مىدهد که سه اصل اولى وجود دارد. -۱ وجود یا بود یا نور -۲ ماهیت یا نمود یا ظل = سایه -۳ عدم یا نابود یا ظلمت = تاریکی، وجود مطلق واجب است و ماهیت نسبى و ممکن است وجود در ذات خدا خیر مطلق است و این قضیه که وجود خیر مطلق است بدیهى است. وجود بالقوه پیش از آنکه به صورت وجود بالفعل درآید هم در معرض وجود است و هم در معرض عدم و امکان و امتناع آن برابر است با وجود آن بنابراین مىتوان پذیرفت که حقیقت وجود یا حق چون بالقوه را به صورت بالفعل در مىآورد خود لاوجود نیست زیرا عمل لاوجود بر لاوجود به تحقق نمىانجامد. سبزوارى با استناد فعلیت به حق جهانبینى سکونى افلاطون را دگرگون کرد و به پیروى از ارسطو حق را مبدا ثابت و موضوع همه حرکات شمرد. از دیدگاه او موجودات عالم به کمال عشق مىورزند و به سوى غایت نهایى خود سیر مىکنند. جمادى به سوى نباتى و نباتى به سوى حیوانى و حیوانى به سوى انسانى و شگفت این است که انسان در رحم مادر از همه این مراحل مىگذرد. محرک یا مبدا حرکت است یا موضوع حرکت است و یا این هر دو است. در هر حال محرک باید یا متحرک باشد یا غیر متحرک این قضیه که همه محرکات باید خود متحرک باشند نوعى تسلسل پیش مىآورد پس باید محرک غیر متحرک که مبدا و موضوع نهایى همه حرکات است موجود باشد. حق وحدت صرف است زیرا اگر بیش از یک حق موجود باشد هریک دیگرى را محدود خواهد کرد حق از لحاظ خالقیت نیز نمىتواند از یکى درگذرد زیرا کثرت خالق موجب کثرت عالم اجسام مىباشد و اگر چند عالم موجود باشد چون هریک کروى هست فقط در یک نقطه با یکدیگر مماس خواهند شد و از این روى لازم خواهد آمد که میان آن عوالم خلاء باشد و مىدانیم که خلاء محال است حق که از حیث ذات خود واحد است از منظرى دیگر متکثر است به این معنا که حق همانا حیات و قدرت و عشق است این اوصاف عارض ذات او نیست اما او عین آنها است و آنها عین او هستند معنى وحدت حق وحدت عددى نیست ذات حق وحدتى است فارغ از همه نسبتها. سبزوارى برخلاف صوفیان و متفکران دیگر بر این بود که اعتقاد به وحدت با اعتقاد به کثرت سازگار نیست. بسیارى محسوس صرفا تجلى اسماء و صفات حق است صفات وجوه متعدد علم است و علم ذات حق است اما برشمردن صفات حق به راستى میسر نیست توصیف حق ممتنع است براى تعریف حق باید مقوله عدد را در مورد حق به کار بست و این کارى ناموجه است. زیرا مستلزم نقل امر بىنسبت است و حوزه امور با نسبت جهان و هرچه در او هست ظل اسماء و صفات حق یا نور مطلق شمرده مىشود. جهان وجود منبسط است، کلام نور است، کلمه کن یا باش است که تکثر محسوس، زاده روشن شدن ظلمت یا زاده تحقق عدم است. اشیاء با یکدیگر تفاوت دارند زیرا ما از پس شیشههاى رنگین گوناگون به وساطت قالبهاى وجود منبسط آنها را مىنگریم. سبزوارى در تائید نظر خود به نقل ابیاتى از عبدالرحمان جامى که مفهوم مثل افلاطون را با زیبایى تمام باز مىنماید پرداخته است. اعیان همه شیشههاى گوناگون بود کافتاد در پرتو خورشید وجود هر شیشه که سرخ بودو یا زرد و کبود خورشید در او به آنچه او بود نمود سبزوارى در موضوع روانشناسى اساسا از ابنسینا پیروى کرد ولى روانشناسى او کاملتر و منظمتر از روانشناسى ابنسینا است و انواع نفس را چنین طبقهبندى کرده است نفس که شامل نفس سماوى و نفس ارضى است. نفس ارضى خود شامل نفس نباتى نفس حیوانى و نفس انسانى است. قواى نفس نباتى عبارتند از قوه غازیه براى بقاى فرد ، قوه نامیه براى کمال فرد قوه مولده براى بقاى نوع، نفس حیوانى داراى قواى زیر است -۱ حواس ظاهرى -۲ حواس باطنى -۳ قدرت تحرک خود قدرت مزبور دو جنبه دارد: حرکت ارادی، حرکت غیرارادى حواس ظاهرى ذائقه و لامسه و شامه و سامعه و باصرهاند برخلاف آنچه برخى از اهل تحقیق گفتهاند صدا در درون گوشى نیست بلکه در بیرون است اگر صدا در بیرون نباشد تشخیص و فاصله آن میسر نمىشود. حس سامعه از حس باصره پستتر است و این دو از سایر حواس برترند، براى برترى باصره بر سامعه چند دلیل مىتوان آورد. -۱ چشم اشیاى دور را ادراک مىکند. ۲ -چشم نور را که از همه اعراض والاتر است در مىیابد. -۳ ساختمان چشم از ساختمان گوش پیچیدهتر و ظریفتر است۴ – مدرکات بصرى امور وجودى هستند اما مدرکات سمعى به امور عدمى مانندهاند حواس باطنى نیز ۵ گونه است: -۱ قوهاى است به نام حس مشترک که لوحنفس به شمار مىرود و در حکم صدراعظمى است که به یارى پنج جاسوس حواس ظاهرى از اوضاع جهان بیرونى خبردار مىشود. مثل خط ممتدى که از دیدن قطره که در حال چکیدن است به چشم مىآید -۲ قوهاى است به نام خیال یا مصوره که یافتههاى حس مشترک را نگهدارى مىکند یافتههاى حس مشترک نگارهها یا صور اشیاى خارجى هستند. چنانکه یافتههاى حافظه انگارهها یا معانىاند اگر این قوه نباشد. احکامى از قبیل اینکه سفیدى و شیرینى به شیء واحدى تعلق دارد امکان پذیر نیست. حس مشترک وقتى مىتواند نسبت به محمول به موضوع را ادراک کند که نگاره یا صورت موضوع و محمول به وسیله قوه خیال نگهدارى شده باشد.
ثبت دیدگاه